۲۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهایی بخش» ثبت شده است

رودخانه

آنها زندگی مرا در دست دارند در حالی که نمی دانند، کجا باید بگذارند.

در این خلوتگه سنگی مرا با زنجیر بسته اند. خویش را مقتدر و قابل ستایش می خوانند، آنگاه مرا در این برزخ راکد گذاشته اند. 

شکارچیان از آسمان و زمین من را می خورند و چه بهتر از طمعی بدون تکان.

نالهِ آنها حتی از پشت این بت انسان پرست هویدا می شود. آنها مرا می خوانند و من جز اشک ندارم پاسخی.

روزگاری برای خویش طوغیانی بودم. می شستم،می بردم، می شکستم.

اما حال در این خرابهِ دشت پنهانم.

مرا در این وحشت نیست بامی تا بر سرش بجستم.

مرا گر خود بود این بند شاید آغوش مرگ را می فشاردم.

جرمم چیست؟

جرمم چیست؟


سه ضلع فردا

به روزگارتان می نگرید؟آیا روزگار را با خودتان وفق می دهید یا با روزگار وفق می پذیرید. سوال این روز های من از خودم همین روزگار است. الان به راحتی دلیل مطلب های گذشته ام را می فهمم در مورد آینده، من ازش می ترسم. ترس از رسیدنش ولی حال یافته ام او هیچگاه هویدا نمی شود. فقط باید انتظار کشید ولی من تصمیم دارم به سمتش بروم.

1) علاقه

2)استعداد

3)آینده

سه ضلع فردا من هستند. ضلع های که می خواهم بر اساشان از فردا خوشنود باشم. مشکلم از همین ابتدا شروع شده و بین دوراهی رسیدم.

1) تجربی

2) هنر

هر چه شوم. بین این دوتاست. حداقل این را مطمعنم ولی کدام یک؟

ما خیال پرداز ها یه مشکل بزرگ داریم اینکه در هر چیزی می رویم و به خوبی در ذهنمان خودمان بر برترین شخص در آن چیز جا می دهیم. به طوریکه در واقعیت درست از خودمان اطلاع نداریم. حال من می خوام انتخابی در واقعیت کنم و این شده آشفتگی این روز های من.

در طول سال نمی توانم هر دو را بخوانم. چون ما به دانشگاه می رویم ولی کدام دانشگاه؟ در طول این دو سال یافته ام که باید یکی را انتخاب کنم.

بچه های منطقه محرم بدترین چیزی که دارن اینه که هیچ چیز نمی دانن( در مورد رشته ها و شغل) و فقط در خیالمان آنگونه می شود که دوست داریم. در واقع لمسشان نمی کنیم و در خیالمان هر طور که دوست داریم می کشیم.

من دنبال چیزی هستم که با گوش و خونم آمیخته باشد.

مشکل بعدی این است که من به هیچ چیز درک درستی ندارم حتی استعدادم. وقتی شما می بازید، باختن را به هر چیزی نسبت می دهید و دوست دارید به آینده امیدوار باشید.( دو بار کنکور در تجربی)

بیایید ببینیم من چه دارم و چه ندارم. از راهنمایی شروع می کنم و انشاء هایم که معلم می گفت من این جمله ها رو تو کتاب داستان شنیده ام. ضد حال بدی بود برام ولی معلم خوبی بود ولی ای کاش باورم می کرد. شاید باعث نمی شودکه نوشتن را رها کنم. در درس های نظری هم بد نبودم. تلاشم خوب بود اما هیچگاه در امتحان های پایانی نمره ام خوب نمی شد.( برای همین میگم در تجربی استعداد ندارم) از این هم بگذرم عاشق این بودم که عکس های علوم رو روی مقوایی بزرگ بکشم. لاقل معلم علوم تشویقم می کرد. در تجربی علاقه هست ولی همان طور گفتم فکر کنم استعدادی ندارم و از این می ترسم اینده ام را نابود کنم.

ولی هنر، اگر از نوشتن، عاشق عکاسی، فیلم ساختن در 8 سالگی و آرزوی نوازندگی ستار در کنسرت همایون شجریان بگذرم. به پارسال می رسم که کنکور هنر دادم. شدم دوازده هزار، نمی دانم برای کسی اصلا نه خوانده خوبه یا نه( نمی دونم کدوم اختصاصی تو هنر بود که 20 درصد زدم) ولی می دونم داوطلب در هنر خیلی خیلی کمه برای همین زیاد به رتبه پارسال دل نمی بندم.

هدف من به خوندن در یک داشنگاه معتبره برای همین سردرگمم. که در چه چیزی تلاش خستگی ناپذیرم را انجام دهم؟


*اگر در خانواده تان، دوستانتان یا حتی خودتان مثل من بوده یا هست بگویید:

  

خواهش می کنم :((


آسمان بیدار است!

آسمان را دوست دارم.

آسمان ارزش دوست داشتن را دارد؟ من راست می گویم: دوستش دارم؟

شاید با دل بستن به آسمان مرتکب گناه می شوم. شاید او دل بسته ای داشته باشد. آن دوست ندارد، دلبندش(آسمان) را من دوست بدارم.

روز و شب در چرخش اند. اما آسمان همیشه هست!

او چه کسی را دوست دارد؟ که حتی نمی خواد پلک بزند.

از مادرم پرسیده ام، می گوید: شب ها که من خوابیده ام، آسمان هنوز بیدار است.

شاید با ستارگان جشنی گرفته باشد، اما بعید است. با چنین وسعتی با ستارگان کوچولو هم بازی باشد.

مایلم بدانم،  او دوست دار چه کسی است، تا بیابم آن چه ویژگی های دارد. که این گونه ستایش می شود از طرف معشوقش.


از یه قارچ یاد گرفتم

داشتم غذا می پختم. گفتم بزار یه ناخنکی بزنم بهش.

بعد چشمم افتاد به یه قارچ که داشت خودنمایی می کرد.

گفتم الان حاسبتو می رسم با قاشق دنبالش کردم. مثل ماهی هی در می رفت. پیش خودم گفتم تو اخر تو این غذا خورده میشی.

لجمم در آمده بود، گفتم: حتما می خورمش.بلاخره با قاشق گرفتمش با یه حس رضایت اومدم بخورمش که یهو افتاد رو زمین. خیلی اعصابم خورد شد.

بعد که فکر کردم دیدم وقتی داشتم قارچارو میشستم یه قارچ هم افتاد بود زمین و من بی توجه انداخته بودمش تو سطل زباله. فهمیدم این کار هر کاری کرد تا بره پیش اون، حالا نمی دونم مادرش بود، عشقش بود....

ولی فهمیدم اون قارچ هم می خواست به من بفهمونه که با تلاش و پا پس نکشیدن به اون چیزی که می خواهی می رسی....


تراشات ذهن یک الاغ قهوه ای

    سها حقیقت


انتخابِ محمد

جسم: نفرت مرا گرفته و طناب دار را آماده می کنم. او تقاص باید پس دهد. تعدیلی نیست. او گناهکار است. او خیلی وقت است که دروغ می گوید. او خیانت کار است. او باید بمیرد.
روح: محمد
      تو قول های دادی ولی هیچکدام اجرا نشده اند. تو گفتی می توانم ولی حالا که خیلی دیر شده میگی کار من نیست؟
جسم: او ما را به سخره گرفته. او را اعدام کنید.
روح: محمد
     حرف بزن. با گریه چیزی گفته نمیشه. ما پرونده ات را دیده ام حتی خداوند هم ازت راضی نیست.
جسم: او خالق را هم دور زده است. او منفورترین مخلوق است. این همه فکر نمی خواهد. او گناه کار  است.
روح: محمد
      تو شایسته اش را داشتی که جاودانه شوی. اما خودت انتخاب کردی.
جسم: همه چیز برای پایان آماده است. عزرائیل هم رسیده.
روح: اما باید دفاع کند.
جسم: او چیزی ندارد بگوید.
روح: محمد

پسر قوی

یه عشق یه طرفه در کنار پل، مدت هاست که بویش را حس می کنم و باران تازه اش می کند. حال آمده ام تا با چشمهای خویش نظاره گر واقعیت باشم. 

او نمی آید، بدون هیچ نشانه ای. از این که مرا رها کرده گریه نمی کنم، بخاطر اون شب های که در فکرش بوده ام، افسوس می خورم. ولی دیگر کافیست.

اشک هایم را جمع می کنم و راهم را با قدم های محکم بر می دارم. این اشتباه از طرف اوست، چرا من غمش را بخورم. باران باریدنش را شتاب زده می کند اما این بار او حس غمگینی ندارد، او بخاطر خنده اش می بارد. در صحفهِ خاطراتم می نویسم: دیروز نبود، امروز بود، فردا نخواهد بود.

به این میگن: یه پسر قوی. قابل تقدیر است. روزی همدمم را می یابم ولی کی گفته: اگر نیابم خواهم مُرد؟ من که هنوز زنده ام.




غریبه پسند

غریبه گان قابل ستایش اند برایمان. در طول عمرمان به دنبال الگو می گردیم. دیگران برایمان زیباترند. در مورد دیگری حرف می زنیم و کارهایش را می دانیم، او را ستایش می کنیم.

آنان محبوب اند می دانی چرا؟ چون زندگی شخصیشان را نمی دانیم. چون با آن ها هم اتاق نبوده ایم. از ما درخواستی نداشتن و ما از آنها نداشته ایم. چون آنان مدام به ما لبخند می زنن.

سرگردانیم زیرا نمی خواهیم قبول کنیم که دیگران اشغال شده اند و ما باید شخصیت خودمان باشیم. نمی خواهیم چیزی جدیدی باشیم، می خواهیم همان چیزی باشیم که دیگران می پسندند. دیگر خویش برایمان اهمیتی ندارد. حال دیگران بر ما حکمفرمانی می کنند بی آنکه بدانند ارباب اند. بدون تختی، بی آنکه انگشترِ روی انگشتشان را بوسیده باشیم.

به دنبال نام ها می گردیم، چون نام خودمان قهرمانِ نیست! به دنبال مدل لباس می گردیم چون پوششمان شیوه قهرمانان نیست. طرز صحبت عوض می کنیم چون نحوه گفتن واژه هایمان شیوه قهرمانان نیست. ما دیگر با خودمان صحبت نمی کنیم و به جای آن حرف های قهرمانانمان را لایک می زنیم.

ما دیگر انسان نیستیم. ما شبه انسانیم.


من و انگیزه

به روزگارم می نگرم و روزهای غرور آفرینم را در چشمانم که لبخند به رویم می آورند را می بینم حتی با وجود اینکه اندک اند. اینکه از آن روز ها دیرم. این اعتراف من است به بازگشت، این ناراحتی من است از حال...

من انگیزه می خواهم نه کوچک بلکه خیلی بزرگ و مهم.

من هنوز توان راه رفتن را دارم فقط باید کفش هایم را بیابم




بایگانی