۲۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهایی بخش» ثبت شده است

در خویشم

دیگر نه ابر و نه خورشید نیست در این ورای مبهم٬ آن چیزی که می خواهم یافته ام و مزه اش کرده ام. اما نمی توانم نگهش دارم. عیب از من است که از خویش غافلم. آنگاه که باید خود را ببینم٬ نمی بینم و آنگاه که باید از نگاه به خویش بگریزم٬ نمی گذرم.

در خویشم و در خویشم٬ یاری نمی خواهم                      با می نیا پیشم٬ هم راز نمی خواهم


فردا دیگر خوش نیست

برای پرواز می خواهم دلی از غمها، نیستم از این آشنایان خوشحال. نیست زندگی ام برای خنده، نیست خودم برای تکرار. آری، من عبوسم.آری، من ملولم از این حرف های بی انتها. از این کار های با شتاب. می ایستم و درنگی می کنم. حتی اگر نمانند در این کویر های بی آب. می گذرم از ناله های بی غصه، نگاه نمی نکنم به حرف های شسته. من می روم، بی آنکه بدانم کسی هست در این فریاد های بی صدا.


من می گذرم

عاشقی به رفتن است و من خواهم رفت از سیلاب نادانن که خویش را در رودخانه ای شیب دار خیال کرده اند و آنچه را که خراب می کنند تقدیر الهی می نامند. من راه می افتم و قدم به قدم می روم تا دیگر صدایی از شکستگی های زندگی را نشنوم. من می گذرم و می روم تا فراموش شوم. 



ابتدا و انتهای من

من آمده ام بی آنکه تو بگویی/من میشنوم بی آنکه تو بخوانی/دردت حس می کنم بی آنکه تو بچشی/نگاهت را می بینم بی آنکه پلک باز کنی/از کوه ها و دشت ها گذشته ام بی آنکه تو بخواهی/به آسمان نگاه کرده ام و ستاره ام را بهت نشان داده ام بی آنکه تو ببینی/حال نیست اهمیتی برایم از امتناعی که می ورزی/نیست در درونم دردی از اینکه مرا رد می کنی/تاریخ دانان همیشه ایتدا و انتها را می نویسند/در حالی که تو ابتدا بوده ای ولی انتهای من نیستی.


هیچی نیستم

به روز هایم می نگرم، آنگاه به شبهایم.اما نیست در آن. باید مکثی کنم اما بارها کرده ام. باید راه بروم اما آموزش ندیده ام. خسته ام از این حرف های بیهوده.نیست کسی با او در میان بگذارم.که فهمیده ام چیزی را، از خودم، من، هیچی نیستم، در این دنیایی بی گناهان.

فریاد نمی زنم اما دیگر سکوت را دوست ندارم.افسرده ام. 

بار ها فکر کرده ام، اینجا مکان من نیست اما زمان را از دست داده ام. نمی دانستم می شود هر وقت به مکانی رسید اما نمی شود به زمان بازگشت.

می دانستم جاودانگی سخت است، ولی زیادم بهش امید نداشته ام. فقط کلمه ای بود برای شروع دوباره ولی اشتباه کردم چون کیمیا نیستم تا اکسیری را بسازم.


میل به جاودانگی

من در جهانی زندگی می کنم که در ان خوش نیستم، حال چه می شود، خود را بکشم، نه شماری به راستین و افرادی زیادی به دروغ میگن خدا رحمتش کند.خدای رو میگن که دیروز بهش کفر گفتن. نه، من خودکشی نمی کنم. ولی در بار اول خویش را جاودانه می کنم...

محتاج نجات

زندگی ارزش پرستش من را دارد؟ آیا او نباید در مقابلم زانو بزند؟ و من را بپرستد.

دیگران محتاج نجات اند و دستهایشان را رو به خدا می کشن. او نگاهی می اندازد ولی نظرش را جلب نمی کند.مشکل در خواستن نیست، در دستهایتان است. او چیزی نمی بیند که بخواهد فرمان دهد!

بازگردید، طلب عفو و بخشش بدون دادن چیزی ممکن نیست.

"همه می توانند دستهایشان را بلند کنند اما دست های خدا برای همه کشیده نمی شود."


آیا من مرده ام؟

هیچگاه نمی دانستم این قد احمقم.در این دنیا که من آن را ستایش می کنم.آیا زندگی ام مفید هست؟آن قدر که من می اندیشم.مدت هاست که تنفر از  خود دارم.تنفر از خویشتن آدم را رو به جنون می آورد. پروازی در درون محتاجم.حال خوب می دانم چرا!! اما ، نمی دانم کی؟؟ آرزو ها می میرند و آن زمان بد است که جایگزین نداشته باشند.آیا من مرده ام؟

دوباره در خیال می روم،آن روزها را می بینم.روزهای که لبخند ها به سمتم می لغزند.لبخندی بخاطر تلاشم، تلاش؟؟ با خواندنش تعجب می کنم و شرم دارم آن را بر زبانم بیاورم.آیا من آنیم که می بینم؟ به خویشتن می نگرم و قاطحانه می گوییم، نه، من نیستم.این بار دیگر سراغم نمی آید(خیال).اما می دانم در کنجی نشسته و تلمیح وار مرا می نگرد.تا زمانش برسد و آنگاه مرا شکار می کند.آیا باز طعمه می شوم؟

کتاب می خوانم و کمی بعد متعجب می شوم از یه جمله دو حرفی"انسان سودمند".کیست این انسان سودمند؟؟ انسان بودن را درک می کنم و سودمند نگریستن را خوانده ام.اما زمانی که در پشت سر هم می آیند برایم مثل "X" می ماند در ریاضی.انسانی که نفس می کشد؟یا انسانی که تفکر می کند؟سودمند برای خودش؟ یا جامعه اش؟ کدام را می گوید؟؟ و باز از مغز پاسخی نیست،این بار مطمعنتر می گویم.آیا من مرده ام؟ 




بایگانی