۲۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رهایی بخش» ثبت شده است

سرزمین آبی

من در اعماق چشمان آسمان تنهایی را دیدم. قطره های معصوم باران به سقف می کوبند و به هم می پیوندند و از شیروانی به سمت پایین رهسپار می شوند. قطره های بیچاره، آنان فرزندان ابری بودند که نمی توانست جلویه گریه هایش را بگیرد. در آن بالا وقتی سرازیر می شدند اندوه حکم فرما می شد اما بر روی زمین برایشان شکر نعمت می خوانند ! مرغ گرسنه در لانه مانده، از باران نمی ترسد ولی جوجه های دارد که طاقت سرما را ندارند. آنها را در آغوش گرفته و برایشان از فردای می گوید که خورشید طلوع خواهد کرد. برگ های ترنج که هنوز یک ماه هست متولد شده اند. هر لحظه قطره ای از باران را به مهمانی در می آورند و با اینکه دیدار چند لحظه هست اما اشتیاق بیشتری نشان می دهند برای قطره ای دیگر. دستم را از پنجره به بیرون می برم و قطره ای به کف دستم می نشیند، یه قطره خجالتی و کم حرف، در گوشه ای از کف دستم رفته و طوری که من متوجه نشوم مرا زیر نظر می گیرد. گفتم: سلام، اما جوابی نداد. دوباره گفتم: سلام، خوبی؟! آرام گفت؛ سلام، خوبم. لبخندی زدم و او هم لبخند زد. گفتم: از کجا میایی؟! گفت؛ از سرزمین آبی‌. گفتم: به کجا می روی؟! گفت؛ به سرزمین آبی. گفتم: از مقصدت خیلی دور شدی. گفت؛ همه نمی توانند به آرزوهایشان برسند اما می توانند زندگی کنند. پرتوهای خورشید، سپاه سیاه ابرها را در هم شکند و سرزمین آبی را تسخیر کرد. دوباره به کف دست نگاه کردم ولی قطره نبود. او بخار شده بود و من در اعماق آبی، به سرزمین آبی خیره شدم‌.

 

سرزمین آبی


همون همیشگی

امشب، شب دوم رمضان هست و پروردگارمان در حال رصد آرزوها بعد از افطاری‌ست. فرشته پاکتی که در آن آرزو من نوشته شده است به دست خداوند می دهد و می گوید: همون همیشگی. دو ماه پیش وقتی باران با اندکی امیدی بر لب های ترک خورده زمین قطره آبی می چکاند، من دوستت داشتم و حال که خورشید سوزان دارد رنگ زندگی را از چمن ها می گیرد، من دوستت دارم. والدین ها می خواهند از من خون بگیرند و در رگهای فرزندانشان بریزند تا شاید عاشق شدن بیاموزند اما این کافی نیست آنها به قلب من و تو نیاز دارند. که این ممکن نیست. زیرا من مدتها قبل، قلبم را در لا به لای روسری گذاشتم و برای به دست آوردن تو، باید اول حلوا مرا پخش کنند. هر روز که میگذرد، روی صندلی کنار میز می نشینم و به عکست خیره می شوم و تو هر روز از روز گذشته زیباتر هستی. منم عاشقت، خدای کوچک من که تو را بی بهانه می پرستم.

صنم، همون همیشکی من، دوستت دارم.

 


همون همیشگی

 


هر لحطه پشت در

آرام در آغوشم خوابیده بود و گهگاهی لبخندهای کودکان می زد. به پنجره نگاه کردم و چشمک های ستارگان تنها یاغی هایی بودند که یک دستی شب را بر هم می زدند. یک مگس آواره بر روی گونه اش نشست و تصمیم داشت که بیدارش کند. که این جرم بود و آن شب با مرگی آرام به سزای خود رسید. با دستم به آرومی شروع به نوازش سرش کردم و با هر تار مویی که زیر انگشت هایم سر می خورد داخل قلبم می گفتم: دوستت دارم.

در زندگی به دنبال چه چیزی می گردیم؟! قدرت، لذت و... همه ما به دنبال یک چیزی هستیم. بعضی ها آن را بیان می کنند و بعضی ها برای اینکه ضعف نشان ندهند، در پشت چشمانشان پنهانش نگه می دارند. تا کی می خواهیم امروزمان را فدایی فردایی کنیم که شاید بیاید. هنوز باور نکردیم که پا ندارد. هنوز منتظریم تا با دست های نداشته بر دل خانه مان بکوبد! راستش آن هر لحظه پشت در است، اما بعضی ها در را باز نمی کنند و او را در آغوش نمیگیرند.
آرامش، ما بیشتر هر چیزی نیاز به یک خانه با آرامش، نیاز به یک اتاق با آرامش و نیازمند به یک آغوش با آرامش هستیم.
آرامش دست نیافتنی نیست، اگر سزاوارش باشیم.
سزاوار هستیم؟!

 

هر لحظه پشت در+ رفتم بیرون تا از ماه عکس بگیرم ولی ماه امشب داخل آسمان من نبود! ولی ایشون رو شکار کردم. اگر واضح نیست نور صحفه نمایش رو افزایش بدید.


اگر انسان نبودم

شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبی‌مان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در شب های خلوت برای ستاره ها از افسانه های استواری می گفتیم و وقتی بغض گلویمان را می درید، نمی گفتیم که عمری‌ست طلب دیدن یار داریم اما بر این زمین چسبیده‌ایم. شاید هم دوست داشتیم کویر بودیم و عصرها در سکوتمان غوطه می خوردیم و به رهگذرها نمی گفتیم که در زیر این شن‌ها داغ قاتلانی در کمین هستند. شاید دوست داشتیم هر چیزی بودیم جز انسان! اما من خشنودم که انسانم و برایش با آرامش سجده شکر می گذارم. اگر انسان نبودم، هیچگاه نمی توانستم با خالقم درد و دل کنم و از چیزهای که بهم داده تشکر کنم و با خجالت ازش درخواست های داشته باشم. اگر انسان نبودم طعم انگشت های مادر که شب ها از هر قرص خوابی با دوز بالاتری هستند و مرا به خواب می برند، تجربه نمی کردم. هیچگاه نمی توانستم حس بوسه ای که پدر به پیشانی ام می زند قبل از سفر رفتن را تصور کنم. اگر انسان نبودم نمی دانستم چه لذتی دارد که شب ها منتظر باشم تا محدثه بگوید حرف بزنیم. اگر انسان نبودم مثل یکی از کاکتوس های محدثه بودم اونوقت هر چه داد می زدم که دوستت دارم ولی او نمی شنید و بغضم می ترکید و شروع به گریه کردن می کردم. اگر انسان نبودم باز عاشق محدثه می شدم ولی نمی توانستم ارامش آغوشش را بکشم، نمی توانستم وقتی اشک می ریزه با بوسه هام از روی گونه اش پاکشون کنم. اگر انسان نبودم...

 +اگه دوست دارید شما بگید دوستان، اگر انسان نبودم؟

اگر انسان بودم۱

 


به کجا فرار کنم؟!

در خوابی آرام هم سان مردن. برای نبودن، در کنار خواستن نفس می کشیدم برای خواندن. بر روی چمن های که دیگر رنگِ زندگی نداشتن برای زندگی کردن، دراز کشیده بودم. در تنهایی حبس بودم اما به دنبال راه فراری نبودم. به کجا فرار کنم؟! همه، در همه جا، در تنهایی هستند. خورشید تنها هست، ماه تنها هست و زمین از همه مصیبت آورتر بیگانگانی بر روی خود دارد که سکوتِ تنهایی اش را می شکنند. شما می دانید رهایی کجاست؟! یا مثل من تن به ذلت تنهایی داده اید؟! چرا از لذت رهایی بیمناکیم؟! نمی توانیم تا ابد فرار کنیم و آنگاه که از خسته گی به ایستیم، حسرتِ ماندن را خواهیم خورد. امیدم به کتاب ها بود ولی هر قدر از کلمات عبور می کنم به رهایی نمی رسم! انگار نویسندگان این کلمه را نمی شناسند شاید هم از آن می ترسند! می ترسند فریادش بزنند، زنده بودن اینقدر ارزش دارد؟! شما، بله شما را می گویم، برای چه چیزی زندگی می کنید؟! کفش‌دوزک روی گونه ام می ایستد و جواب می دهد؛ برای زندگی کردن. می گویم: در زندگی کردن رهایی هست؟! کفش‌دوزک؛ تا تفکرت از رهایی چی باشه. به شبنم خوابیده روی چمن نگاه کن. سرم را می چرخانم و میگم: خب؟! کفش دوزک؛ آرام خوابیده تا خورشید طلوع کند و به رهایی برسد. حالا به من نگاه کن، وقتی رها می شوم که در آغوش معشوقه ام باشم. به آسمان خیره می شوم و می گویم: ولی من عاشق نیستم. رهایی دیگری سراغ نداری؟! کفش‌دوزک آماده رفتن است که می گوید: تو نه شبنمی که با بخار رهایی یابی و نه کفش دوزک. هر کس رهایی خودش را دارد. آن را بیاب. این را گفت و پر زد به سمت معشوقه اش.

از نوشتن دست بر می دارم و به محدثه پیامک می کنم: دلبندم، تو رهایی من هستی.

راه رهایی


تنهای عاشق

ای دختر خسته از آدمیان نمایش گر، ای دختر خسته از آمدن های زود رفتن. به من گوش کن. گوش کن به این پسر که در راهت می دود. می دانم هم جنس من بودند آنهای که از شانه های تا ابد گفتن اما باعث شدن که چشمایت به گریند بخاطر گوش های که فقط دروغ می شنیدند. 
ای دختر پر غرورِ مهربان، ای دختر تنهای عاشق. به من گوش کن. گوش کن به پسری که هم یار غم هایت گریه کرده. می دانم هم جنس من بودند آنهای که برایت می سرودند اما عشقشان به تو فقط در نوشته های مانده بود که حسی نداشتند.
 ای دختر تکرار نشدنی، ای خدای کوچک در این دنیا. گوشت را به من بسپار که صدایم از تپش قلبم بر می خیزد. که کلماتم از تمام وجودم سرچشمه می گیرد. گر می توانی عاشقم باشی، بیا و آغوشت را به من بسپار که من و تو حالمان بد هست و آرامش را فقط در آغوش تو می یابم.
ای دختر رازهای نهفته، ای دختر زیبای خفته، به من گوش کن که قلبم را به تو سپردم. حال آن را در سینه ات می گذاری یا پسش می دهی؟ به این پسر از سیاهی آمده، روشنایی می بخشی؟ به چشمهای که جز تاریکی چیزی ندیدن، اندکی محبت نشان می دهی؟ با پاهای که جز در تنهایی قدم نزدن، هم قدمشان می شوی؟
 صنم، تکرار نشدنی من، دوستت دارم

 


انتظار عاشق

لحظه ها می آیند و می روند. اما یه عاشق تا معشوقه اش برسد، از لحظه ای به لحظه ای دیگر، در انتظار می ایستد. لحظه ها می رسند اما نمی روند! بر دوش عاشق می نشینند و سنگینی می کنند تا عاشق را بیازمایند و او از دلتنگی می گرید و پرتوی برای شادمانی در دلش هنوز می تابد. کی می رسی؟! آغوش، گل ها آمده اند، بلبل ها نغمه می کنند. اما عاشق نه از دیدن گلبرگ ها به وجه می آید نه از شنیدن چلچله مست می شود. 
_چه باید کرد به حال تو؟! ای پسر. ای پسر، به حال تو چه باید کرد؟! 
_نمی دانم.
_نمی روی؟! 
_گذشتن و رفتن کار من نیست.

_خسته نمی شوی؟!

_اگر از ایستادن خسته شوم. می نشینم. اگر از نسشتن خسته شوم، دراز می کشم، اگر از دراز کشیدن خسته شوم، می خوابم.
_تا کی؟! 
_انتظار عاشق که به ساعت نیست.
_گر بخوابی و بیدار نشوی؟!
_آن وقت سر سنگ قبرم بنویس، خدای این دنیا را ندید ولی آن دنیا را چرا...

 

شنیدن

+ مدتی هست که گزینه درج مدیا برای موسیقی نیست! متاسفانه نمی توانم همین جا شما رو دعوت به شنیدن کنم.


پرواز بدون صعود

در آغازی برای نبودن، خویش را در میان مردمانی دیدم که به بودن ارزش می نهادند. در روزی از زندگانی، خویش را در آغوش مردگان یافتم. بدون اظطراب برای منصرف شدن، چشم به آنها دوختم. بدون دلیلی برای برگشتن، پل های جا مانده را آوار می کردم. من درخواست رهایی داشتم و حالا با یک پروازِ بدون صعود اجابت شده بود. برای اینکه در آن دنیا سخت محاکمه نشویم. یکی یکی روی لبِ صخره می ایستادیم و یک دیگر را با چشم های بسته هل می دادیم. شاید آن دنیا بخاطر مرگ محاکمه بشویم اما می توانیم اعتراف کنیم که مرگی با لبخند داشته ایم. 
_ محمد، محمد، بیدار شو محمد...
_ خواب بدی دیدم.
_ از فریادهات مشخص بود. انگار از صخره ای که داری پرت میشی پایین جیغ می زدی!
_ مامان؟!
_ بله
_ به نظرم ما دنبال خواستن ها هستیم در حالی که بودن ها برای زندگی کردن لازم هستند. بودنی که بتوانی عشق ورزی به کسی که دوستش داری، یعنی رهایی یافتن. می تونی عاشق باشی، عاشق دیدن غروب خورشید، عاشق شبنم ها بر روی برگ انجیر.

_ تو عاشق هستی؟!

_ عاشقِ خوشگلترین دختر دنیا ^_^

 

پرواز بدون صعود




بایگانی