مجانی

انسان بودن سخته ولی ارزشش را دارد.

برای یکبار هم که شده امتحانش کنید.مجانیه


از جدایی ها

دلم برای کسی تنگ است، که آفتاب صداقت را به مهمان گل های باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد ها می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید.

دلم برای کسی تنگ است، که چشم های قشنگش را به عمق آبی  دریای واژگون  می دوخت و شعر های خوشی چون پرندگان می خواند.

دلم برای کسی تنگ است، که همچون کودکی معصومی دلش برای دلم می سوخت و مهربانی را نثار من می کرد.

دلم برای کسی تنگ است، که تا شمال ترین شمال جنوب ترین جنوب همیشه در همه جا      آه     با آه به توان گفت.

که بود با من پیوسته نیز بی من بود و کار من ز فراغش فغان و شیون بود.

کسی که بی من مرد، کسی که با من نیست.کسی...   دیگر کافیست.

حمید مصدق

دفتر نخست


My day

امروز روز من است و من تنها در این 24 ساعت زنده هستم. حال چه کاری را باید انجام دهم؟

برنامه "My day" در طی وقت کوشی های بنده ساخته شده و باعث میشه من کارهایم را که مهم هم هستن به فردا و بدتر از آن به هفته های آینده موکول نکنم.

تلاش می کنم و حتی بیشتر تا نتیجه ای بهتری نسبت به برنامه "list no" که البته مفید هم بود بگیرم.


خواستار خویشتن

در این دنیا افرادی مختلف، خواستار های متفاوتی دارند. اما من طالب یک چیزم. "خواستار خویشتن". خودم را درک کنم، توانم را بشناسم و اینکه از دنیا چه می خواهم. آیا این زیاد خواهی است؟ من به آن خواهم رسید آنگاه که خوشحال باشم. من آن را لمس خواهم کرد و آنگاه با نگاهتان به راحتی می توانید یه فرد با پختگی کامل را بنگرید.


list no

دیگر نمی توانم به همه "بله" بگویم. تغییر در وقت و حتی از این خاطر بدتر خستگی بعد از انجام کاری است که انجام می دهم. بنابراین در دستور کارم اشخاصی را وارد "LIST NO"خواهم کرد.

روزگاری نگران ناراحتی شما بودم ولی به دلیل برنامه ارزش به خویشتن، دیگر نمی توانم همه را خوشحال کنم.متاسفم


من و انگیزه

به روزگارم می نگرم و روزهای غرور آفرینم را در چشمانم که لبخند به رویم می آورند را می بینم حتی با وجود اینکه اندک اند. اینکه از آن روز ها دیرم. این اعتراف من است به بازگشت، این ناراحتی من است از حال...

من انگیزه می خواهم نه کوچک بلکه خیلی بزرگ و مهم.

من هنوز توان راه رفتن را دارم فقط باید کفش هایم را بیابم


انسان های موازی

فقط کمی مکث با چاشنی نگاه می خواهد.تا ببینید افرادی مثل ما، که راه می روند.در راه آیا دیده ای؟ خوب ببین. نفس می کشن بی آنکه درکی از آن داشته باشن. قلب راه باور دارند بی آنکه محبت داشته باشند. حرف میزنن بی آنکه نگاه کنن. دست می زنن بی آنکه حس داشته باشند.

آن ها ما را می بینند و ما آن ها را، بی آنکه تغییری ایجاد شود. اما من آن تغییرم. کسی که از دنیای موازی می آید. بد را دیده است و می خواهد خوب را بچشد.


پ ن: دست زدن منظور لمس کردن


در خویشم

دیگر نه ابر و نه خورشید نیست در این ورای مبهم٬ آن چیزی که می خواهم یافته ام و مزه اش کرده ام. اما نمی توانم نگهش دارم. عیب از من است که از خویش غافلم. آنگاه که باید خود را ببینم٬ نمی بینم و آنگاه که باید از نگاه به خویش بگریزم٬ نمی گذرم.

در خویشم و در خویشم٬ یاری نمی خواهم                      با می نیا پیشم٬ هم راز نمی خواهم




بایگانی