۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوشیانت» ثبت شده است

ابتدا و انتهای من

من آمده ام بی آنکه تو بگویی/من میشنوم بی آنکه تو بخوانی/دردت حس می کنم بی آنکه تو بچشی/نگاهت را می بینم بی آنکه پلک باز کنی/از کوه ها و دشت ها گذشته ام بی آنکه تو بخواهی/به آسمان نگاه کرده ام و ستاره ام را بهت نشان داده ام بی آنکه تو ببینی/حال نیست اهمیتی برایم از امتناعی که می ورزی/نیست در درونم دردی از اینکه مرا رد می کنی/تاریخ دانان همیشه ایتدا و انتها را می نویسند/در حالی که تو ابتدا بوده ای ولی انتهای من نیستی.


هیچی نیستم

به روز هایم می نگرم، آنگاه به شبهایم.اما نیست در آن. باید مکثی کنم اما بارها کرده ام. باید راه بروم اما آموزش ندیده ام. خسته ام از این حرف های بیهوده.نیست کسی با او در میان بگذارم.که فهمیده ام چیزی را، از خودم، من، هیچی نیستم، در این دنیایی بی گناهان.

فریاد نمی زنم اما دیگر سکوت را دوست ندارم.افسرده ام. 

بار ها فکر کرده ام، اینجا مکان من نیست اما زمان را از دست داده ام. نمی دانستم می شود هر وقت به مکانی رسید اما نمی شود به زمان بازگشت.

می دانستم جاودانگی سخت است، ولی زیادم بهش امید نداشته ام. فقط کلمه ای بود برای شروع دوباره ولی اشتباه کردم چون کیمیا نیستم تا اکسیری را بسازم.


محتاج نجات

زندگی ارزش پرستش من را دارد؟ آیا او نباید در مقابلم زانو بزند؟ و من را بپرستد.

دیگران محتاج نجات اند و دستهایشان را رو به خدا می کشن. او نگاهی می اندازد ولی نظرش را جلب نمی کند.مشکل در خواستن نیست، در دستهایتان است. او چیزی نمی بیند که بخواهد فرمان دهد!

بازگردید، طلب عفو و بخشش بدون دادن چیزی ممکن نیست.

"همه می توانند دستهایشان را بلند کنند اما دست های خدا برای همه کشیده نمی شود."


رابطه کشتن

باید بکشم فردی که به من تلمیح بار نگاه می کند و در خیالش تصور بر این است که من نمی دانم. او اینک دارد نگاه می کند و در خیالش غوطه ور شده است.وقتشه که او را به یه کافه تلخ دعوت کنم. با سوال من شما را میشناسم؟و جواب فکر نکنم.شروع و بعد از چند لحظه او بر روی صندلی کنار میزی که کافه قرار است گرمش کند می نشیند.با جملات کوتاه و لبخند ادامه میدم. او وارد زیبایی من شده و من به کشتنش می نگرم.گوشیم زنگ می خوره و من می رم، بعد از خداحافظی و چند قدم، صدای خانم خانم را میشنوم و بعد از عبور از دو کوچه آمپلانس ازم عبور می کنه.اما دیگر دیر است.


واژه پرداز،قلم، و واژه پردازی

آری گفتار نامضبوط در هوا جاری شده، با گذر زمان کم رنگتر می گردد و هرگز برگوینده اش بندی نمی نهد، اما سخن مدون سرمایه مستند شخصیت بر جریده عالم است که می تواند موجب عزت یا سرافکندگی شود، و از این روست که وقتی قلم برای واژه پردازی هماورد می طلبد، هر که را بجز واژه پرداز یارای حضور نیست.

کلام آخر اینکه، قدردانی از کتابداران که در حراست از دانش و فرهنگ مدون ملل می کوشند، وظیفه ای اجتناب ناپذیر است.

مولف:دکتر حمید مقدسی

کتاب:فرهنگ اصطلاحات پزشکی

تابستان 75


صدای آشنا

او شروع می کند، با صدای آشنا و از لانه دورتر و دورتر می شود. ولی در نیمه را دلتنگ می شود و به عقب در حالی که به سمت جلوست باز می گردد.

آیا دوست داریم مانند او باشیم؟ او کیست؟ با این که از دو برادرش کم اهمیت است اما راهش یا کارش را درست و بی نقص انجام می دهد.چرا نمی ایستد تا دیگران بدانند او اهمیت دارد.اما در گوشم می خواند نیازی نیست.

او را می شناسید، سالهاست که در گوشه چشمتان خودنمایی می کند اما هیچگاه نامش را نمی برید. شاید دعا می کنید دو برادرش به ایستن یا به عقب باز گردند ولی دعای شما مستجاب نمی شود. چون نامش را نمی برید.

نشانه اش صدایش است، رنگش، بلند و باریک است.او دو برادر ناتنی دارد ولی می رود چون زندگی ای دارد که می خواهد انجام دهد.

او کیست؟


آیا من مرده ام؟

هیچگاه نمی دانستم این قد احمقم.در این دنیا که من آن را ستایش می کنم.آیا زندگی ام مفید هست؟آن قدر که من می اندیشم.مدت هاست که تنفر از  خود دارم.تنفر از خویشتن آدم را رو به جنون می آورد. پروازی در درون محتاجم.حال خوب می دانم چرا!! اما ، نمی دانم کی؟؟ آرزو ها می میرند و آن زمان بد است که جایگزین نداشته باشند.آیا من مرده ام؟

دوباره در خیال می روم،آن روزها را می بینم.روزهای که لبخند ها به سمتم می لغزند.لبخندی بخاطر تلاشم، تلاش؟؟ با خواندنش تعجب می کنم و شرم دارم آن را بر زبانم بیاورم.آیا من آنیم که می بینم؟ به خویشتن می نگرم و قاطحانه می گوییم، نه، من نیستم.این بار دیگر سراغم نمی آید(خیال).اما می دانم در کنجی نشسته و تلمیح وار مرا می نگرد.تا زمانش برسد و آنگاه مرا شکار می کند.آیا باز طعمه می شوم؟

کتاب می خوانم و کمی بعد متعجب می شوم از یه جمله دو حرفی"انسان سودمند".کیست این انسان سودمند؟؟ انسان بودن را درک می کنم و سودمند نگریستن را خوانده ام.اما زمانی که در پشت سر هم می آیند برایم مثل "X" می ماند در ریاضی.انسانی که نفس می کشد؟یا انسانی که تفکر می کند؟سودمند برای خودش؟ یا جامعه اش؟ کدام را می گوید؟؟ و باز از مغز پاسخی نیست،این بار مطمعنتر می گویم.آیا من مرده ام؟ 


خواندن یه کتاب

پدر و مادر ها با تغییر در تفکر به آنچیزی که از فرزندشان می خواهند خواهند رسید مگر اینکه فرزند دارای برنامه معین و خاصی باشد،آنگاه اگر به فرزندتان احترام می خواهید بگذارید و دوستشان دارید آنها را رها کرده و از دور مواظبشان باشید. این ملموس است که ذهن محدود فکر محدود می آورد پس ذهنتان را باز کنید با خواندن یه کتاب.

خواندن یه کتاب

عکاس:سوشیانت




بایگانی