۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوشیانت» ثبت شده است

list no

دیگر نمی توانم به همه "بله" بگویم. تغییر در وقت و حتی از این خاطر بدتر خستگی بعد از انجام کاری است که انجام می دهم. بنابراین در دستور کارم اشخاصی را وارد "LIST NO"خواهم کرد.

روزگاری نگران ناراحتی شما بودم ولی به دلیل برنامه ارزش به خویشتن، دیگر نمی توانم همه را خوشحال کنم.متاسفم


من و انگیزه

به روزگارم می نگرم و روزهای غرور آفرینم را در چشمانم که لبخند به رویم می آورند را می بینم حتی با وجود اینکه اندک اند. اینکه از آن روز ها دیرم. این اعتراف من است به بازگشت، این ناراحتی من است از حال...

من انگیزه می خواهم نه کوچک بلکه خیلی بزرگ و مهم.

من هنوز توان راه رفتن را دارم فقط باید کفش هایم را بیابم


انسان های موازی

فقط کمی مکث با چاشنی نگاه می خواهد.تا ببینید افرادی مثل ما، که راه می روند.در راه آیا دیده ای؟ خوب ببین. نفس می کشن بی آنکه درکی از آن داشته باشن. قلب راه باور دارند بی آنکه محبت داشته باشند. حرف میزنن بی آنکه نگاه کنن. دست می زنن بی آنکه حس داشته باشند.

آن ها ما را می بینند و ما آن ها را، بی آنکه تغییری ایجاد شود. اما من آن تغییرم. کسی که از دنیای موازی می آید. بد را دیده است و می خواهد خوب را بچشد.


پ ن: دست زدن منظور لمس کردن


در خویشم

دیگر نه ابر و نه خورشید نیست در این ورای مبهم٬ آن چیزی که می خواهم یافته ام و مزه اش کرده ام. اما نمی توانم نگهش دارم. عیب از من است که از خویش غافلم. آنگاه که باید خود را ببینم٬ نمی بینم و آنگاه که باید از نگاه به خویش بگریزم٬ نمی گذرم.

در خویشم و در خویشم٬ یاری نمی خواهم                      با می نیا پیشم٬ هم راز نمی خواهم


فردا دیگر خوش نیست

برای پرواز می خواهم دلی از غمها، نیستم از این آشنایان خوشحال. نیست زندگی ام برای خنده، نیست خودم برای تکرار. آری، من عبوسم.آری، من ملولم از این حرف های بی انتها. از این کار های با شتاب. می ایستم و درنگی می کنم. حتی اگر نمانند در این کویر های بی آب. می گذرم از ناله های بی غصه، نگاه نمی نکنم به حرف های شسته. من می روم، بی آنکه بدانم کسی هست در این فریاد های بی صدا.


آواز زندگی

معجونی می خواهم تا از این سروهای کهنسال بالا تر روم. آن قدر نه، که خدا به پندارد به جایگاهش رسیده ام و نه تا حدی که خود را هنوز حقیر بنامم.باز بزرگترین منتقدم می گوید: نمی فهمم. نمی دانم از این دارالمومنین کی خارج می شوم. چرا من تنهایم؟ چرا هیچکسی در همسایه گی سرو نمی نشیند و حرف هایم را تماشا نمی کند؟ چرا این قد دورم از رویاهایی که می پرورانم؟ چرا این قد ار آن چیزی که می خواهم باشم، دیرم؟ جوابی نیست در اطرافم، جز منتقد که می گوید: نمی فهمم. در زیر پیر ترین سرو نشسته ام و می نوازم.آواز آزادگی من از این شهر را. می آید و من با صدایش او را لمس می کنم. او می خواند در گوشم، خبر های از پشت این دیوار. از آسمان های قرمز و درختانی که جای خود را به ساقه های  طلا داده اند.درختان باغ در خود می لرزند به این سخنش. دوباره در رویا می روم و درختانی می کشم که از انبوهشان می ترسم. با این که دیگر واقعیت ندارد...


پ ن: شخصیت و زبان داستان: دختر. مکان داستان: باغ فین.کاشان معروف به دارالمومنین. بزگترین منتقد:عقل دختر. با صدایش،لمس کردن: نسیم. ساقه های طلا: گندم. 


من می گذرم

عاشقی به رفتن است و من خواهم رفت از سیلاب نادانن که خویش را در رودخانه ای شیب دار خیال کرده اند و آنچه را که خراب می کنند تقدیر الهی می نامند. من راه می افتم و قدم به قدم می روم تا دیگر صدایی از شکستگی های زندگی را نشنوم. من می گذرم و می روم تا فراموش شوم. 



ایستگاه متروکه

روزگار دارد مرا با خود می برد، بدون هیچ اختیاری سوار قطاری هستم که خیلی سال است دارد بدون توقف دود در آسمان سرفه می کند.سوختش تمامی ندارد.اما از پنجره پشت مه می بینم، ایستگاهی است. قطار می ایستد و روزگار می پرسد:ایستگاه، پیاده می شوی. نگاهی به روزگار بعد قطار و انتهای حرکت چشمانم روی به ایستگاه هست. قطار حرکت می کند در حالی که دودش من را برای اندک زمانی محو می کند. رفتنش را می بینم که دورتر و دورتر می شود. ایستگاه.ایستگاه متروکه  هست. بعد از ناپدید شدن قطار انگار در بیرون جو هستم، هیچ صدای نمی آید.




بایگانی