۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوشیانت» ثبت شده است

در دکان رو ببندم

به نظر باید این عاشقانه هایم را تمام کنم و در دکان رو ببندم! دیگر در این حوالی نه دلی برای مجنون شدن مانده است و نه چشمی برای دیدن.

هر چه بود و شد

هر چه ماند و رفت

ولی شب که می رسد من نان می خواهم. پس چاره ای نیست جز اینکه قلم بر انگشتان بچسبانم و از چیزی بنویسم. اما هر چقدر به این روشنایی چراغ خیره می مانم، پنجره ای بر روی این کاغذ بلاتکلیف باز نمی کند. صبا دیروز خبر آورده بود که امروز عصر پارگراف های چند خطی و شب به فراموشی سپردن است. می گفت از حوالی که می آیم دیگر کتاب های قطور نمی خوانند. دیگر صندلیِ برای نشستن و گوش سپردن به تک نوازی ستارِ نیست. روزها در پشت عدسی می رقصند و شب ها جلویش قلب ها را می شمارند. می گفت هر جا را نگاه می کردم قلب می دیدم. دیگر دستی برای کشیدن نمی لرزید، دیگر صدای برای دوستت دارم گفتن حبس نمی شد.

سر تکان دادم و گفتم چه دنیایی آشنایی... .


یک علت

برایم از خوشبختی هایت بگو. از خدایی که بعد از من به سمت تقدیرت لبخند بر لب داشته است. بگذار باور کنم هنوز خدایی هست. باور کن من به امید نیازمندم. امید برای این باور که من یا آن درخت برای چیزی خلق شده ایم. درخت که قرن هاست وظیفه اش را می داند و فقط من مانده ام!

دیگر برای ما گریه سودی ندارد. یک عمر اشک ها ریخته ایم ولی در نهایت شد یک شب دیگر! برای ما خیلی چیزها دیگر ارزشی ندارد مثل وقتی که همدیگر را صدا می زنیم. مثل وقتی که از همدیگر خبری نداریم و زمانی یا زندگی ای که به گذشتنش ادامه می داد! این یک حادثه نبود یک علت بود!

تو که رفته بودی پس باید بگویم با خیال راحت بمان! اینجا فلاکتش فرقی نکرده. تفاوت ها آشکار می شوند آنگاه که دیگر رنگ رخسار برایت تفاوتی ندارد. و با گذشت و گذشتن تو را تغییر می دهند. هم سان آبی گِل آلود این هم ناپیداست و برای فهمیدنش باید صبر کرد. اما مگر ارزشی دارد، من!

عشق را نباید مخفی کرد اما دوست داشتن را چرا! و من بارها این دو را به اشتباه می گیرم. خبر این هست که دیگر هیچ کدام را ندارم. و به آخر رمان که برسیم می نویسند، پایان


بیرون پنجره

بیایید از پنجره به فردایی بنگریم که نمی دانیم!

به فردایی که برایش تصمیمی نگرفته بودیم

آنگاه شاید با خیالی آسوده تر برایمان پذیرفته تر باشد

بنظر می آید وقتی که درخواستی نداشته باشیم، انتظاری هم نخواهیم کشید

به بیرون پنجره نگاه کنیم و فقط ببینیم.

 


نخی دیگر

در آنسوی کافه من بودم که مشتاقانه تماشایت می کردم و تو توجه ای به پشت سرت نداشتی. حس دلتنگی مرا فقط میزی که دست هایت بر رویش بود درک می کرد وقتی نسیم با خود بوی جنگل را در کافه می پیچید. اتفاق ها در حال گذشتن هستن و نخ های شما دوتا یکی پس از دیگری به اتمام می رسد و تا پکی دیگر زمان را می دزدید. من حتی می توانم خویش را هم سان ته نخ های توی زیر سیگاری بگذارم. تشابه های زیادی برای تمثیل بی وجودی خویش خواهم یافت. و تو بهم خواهی گفت  هر جور دوست داری فکر کن. سعی نکردی حرفهایم را انکار کنی. سعی نکردی کمی اعتماد به نفس به این عاشق خسته ات دهی چون در خیال خویش دیگر لایق اهمیت دادنت نبودم. من برایت به پایان رسیده بودم اما تو در رگ های من جریان داشتی و این مشکلِ تو نبود. من دختری تنها سکوت پیشه کرده بودم و تو در ناکجا آباد ذهنت برای خیال راحتت می پنداشتی با آن کنار آمده ام! چه چیزی را به پایان رسانده ای؟! چه چیزی را به دست آورده ای؟! نام می بری و برایم شمارش می کنی اما نمی دانی هیچکدام از این ها هدف آفریندن ما نبود. هیچکدام ارزش به لب کشیدن نداشت. اما تو متوجه نیستی، اما تو متوجه نخواهی بود.

به پایان برسان مرا سوشیانت و نخی دیگر در این سیاهی به اتمام.

تمثیل بی وجودی


شبیه خودت شو

تو تاریکی نمیبینی من نشونت میدم
بیا دنبالم باز اسما رو یادت میدم
که این بعضی وقتا رو شونه های توئه
که بعضی وقتا میافته رو شونه های من
بگو اسم تو اسمت باید یادت بیاد
این اولین درسیه که من بهت میدم
همیشه یادت بمونه کجاست خونه
مهم نیست اونا دارن چی رو نشون میدن
زمان میگیره یکی یکی قهرماناتو
زمان داره بهت میگه شبیه خودت شو
درختای بی ریشه میرن با این طوفان
بده دستاتو خودم میشم ریشه ی تو
تو تاریکی نمی بینی من نشونت می‌دم

 

 

 


درد عشق

اگر بگویم: دوستت دارم، امروزت زیباتر می شود؟ در انتظار گفتنش ثانیه ها انگار سوار قطار سریع السیر شده اند؟
اگر بگویم: وقتی نیستی، هر بار ازرائیل را می بینم. ناراحت می شوی؟ به خودت قول می دهی زود زود از من خبر بگیری؟ 
اگر بگویم: امروز، روز خوبی داشتی؟ انتظار بکشم که بگویی: نه، چون تو را نداشتم.
اگر بگویم: آسمانم هوای تو را می دهد. ریه ها با هر بار فکر تو اکسیژن می گیرند. عاشقم می شوی؟
اگر بگویم: تو را فراموش می کنم. بخاطرم گریه خواهی کرد؟ از خالقت می پرسی چرا او را از من گرفتی؟
می توانم تا مرگ بنویسم ولی وقتی همیشه یک جواب می دهی، من حسی نسبت به تو ندارم. 
چگونه از شکستن قلبم بگذرم؟ چگونه فدای آسمانی شوم که برای من نمی بارد؟ چگونه در راه چشم های بایستم که نمی دانم چه رنگ هستند؟
ساکت باش سوشیانت، درد عشق را نمی توان عیان کرد.
نه، من هنوز دوست دارم، بدون اینکه بگویم.
نه، من هنوز می مانم، بدون اینکه بدانم.

 

 


نگاهی بر عشق

- ادمی که دوست داره، عاشقه یا می تونه عاشق باشه؟

+ همه دنبال عشق هستن اما من نه. عشق یعنی درد و رنج و نرسیدن. عشقی که تهش رسیدن باشه عشق نیست. من دوست داشتن خیلی زیاد و محبت سرشار رو به عشق ترجیح می‌دم. و اینکه دوست داشتن یا حتی عشق چیزی نیست که با تلاش و زور به دست بیاد. خودش باید اتفاق بیفته. چیزی که خیلیا نمی‌دونن. همه چی رو خراب می‌کنن چون فکر می‌کنن باید عاشق باشن!

- اما من فکر می کنم باید عاشق تو باشم.عشق از منظر من نرسیدن نیست، زندگیست.من فکر می کنم به تو رسیده ام. چون حرفهایم را می شنوی، حرفهایت را می شنوم. رنج و عذاب مال عاشق است. عاشقی که نکشد عاشق نیست.

 

 


دوست داشتن

دیگر از باریدن خبری نیست. دیگر از خندیدن اثری نیست زیرا دیگر دوست داشتن در کلبه دلم اقامت نمی کند! مثل همیشه کلمه معروف را بازگو می کنم: پشیمانم...

اما بی تاثیر هست زمانی که ابرها دیگر از این آسمان گذشته اند و از انسانیت به دور است باد را دشنام بگویم!

دوست دارم عصبانی نشوم و دوست دارم بی اختیار گریه کنم. 

 دوست دارم در مقابل آینه به ایستم و رخ در رخ چهره رو به رو بگویم: دوستت دارم...

دوست داشتن چرا اینقد زیبایی؟ 

دوستم داری، دوست داشتن؟

 چه کسیست که در این سراب ممتد باز گوید به من: دوستت دارم... 





بایگانی