ماریان: مشکلی هست آقا؟
من:چیزی کوچکی نیست، فقط این که شما برای امشب چه برنامه ای دارید؟
به چشم های هم دوخته می شویم و من درچشمانش در حال تصویر کشیدن مرگ این مرد پر صدا هستم. اندکی بعد صدایش می کنند و لبخند زنان می رود.
از جایم بلند می شوم و بر روی صندلی مجاور میز مرد پر صدا می نشینم. با چشم های مست مرا می نگرد چند ثانیه ثانیه می خواهد دهان باز کند. که می گویم. زنده بودن چیزی مهمی ست اما تقاضای تو پذیرفته شد. در حال خندن
مرد پر صدا:چکار می کنی؟
من:کشتنت؟
مرد از جایش بر می خیزد و تلو تلو کنان شروع به حرکت به سمت در می کند، که قبل از عبور از در می افتد. همه جمع می شوند. اما دیگر دیر است.