شاه بیت ها
ابر آسمان را پنهان می کند و باران برای نشان دادن بودنش زمین را در آغوش می گیرد و ما در سایبان کوچک این پارک جان پناهی گرفته ایم. سنگ فرش های پارک برای جا پاهایست که از حرکت لذت ببرن ولی این میان همه بر روی نیمکت نشسته اند. آنها نه به برگ های ریخته شده می نگرند و نه به بودنشان در اینجا. آنها آمده اند تا نشان دهند با تمدن هستند. اثباتش عکسیت که رهگذری از لبخندشان می گیرد. من و اربابم اینجا نشسته ایم تا از فردایی براشان بگوییم که در امروز خویش مانده ایم. از هاله خورشیدی بگوییم که فردا سر خواهد زد در زندگیشان، از نغمه ای خوش که سروده خواهد شد در بد شانسی احوالشان. در این بازار هر کدام به نسبت خویش سهمی می برد. خریدار خبر خوش، من1 و اربابم نان و دیگری خدا بیامرزی2! باران کم کم نم نمش را به انتها می رساند و به خواب عمیقی می رود اما ابرهای خشمگین اینگار حوس پیاده شدن از این اسب چموش روزگار ندارند. ارباب شاه بیت ها را در محفظه ای آسیب ناپذیر می گذارد و مرا بر دوش، و آنگاه سفری به سوی خانه را بر می گزیند.
-------------------------------------
1- طوطی ای که بیت ها را با نوکش انتخاب می کند.
2-منظورم زمانی است که خواننده بعد از خواندن بیت یه خدا بیامرزی نصیب لسان الغیب (حافظ) می کند.
هاله حسرت
درست مثل این
دیدار ما یک اتفاق تکرار نشدن خواهد بود. اگر اینجوری راحتر فراموش خواهی کرد. پس درست مثل این فکر کن
بوسه های نیمه شب، تلخ ترین مزه بود که خواهی چشید. اگر اینجوری بخاطر رفتنت راحتر خواهی خوابید. پس درست مثل این فکر کن
اگر حرف های عاشقانه ای که می زدی بخاطر این بود که من احساس تنهای موقت نکنم. پس درست مثل این فکر کن
اگر صبح ها که چشم در چشمهایم می دوختی بخاطر این بود که من زیباترین منظره را می دیدم. پس درست مثل این فکر کن
با دستها آویزانم و آخرین امیدم ، ساقه خشکیده درخت بر روی پرتگاه است. او خواهد شکست و تنها همین را از آینده ام می دانم. در دره خواهم افتاد. من نخواهم مُرد در واقع جسدی بو گرفته ام که سالیانیست از مرگم می گذرد.
هر چه گذشته دردناک را مرور می کنم بیشتر می یابم مقصر کیست؟ این تنها سوال من نیست.
حتی یه چوب خشکیده حق انتخاب دارد که خاکستر شود یا تکیه گاه و تو انتخابت را زمانی علامت زدی که تنها نبودی.
تو با جا قدمهای جا مانده ات فقط یه چیز را به من آموختی: عاشق مردی که بهت وابسته نیست، نباش.
شهر من
دروازه گشوده شد ولی هیچکس از آن عبور نکرد. می دانی چرا؟
در حوالی کوچه های متروک این شهر صدای خنده کودکانِ بازیگوش نیست.
در انتهای پشت بام های خمیده این شهر هیچکس نیست، که بخواهد با شما دیدار کند.
سخن من از مکانیست، که دور افتاده از نگاه انسان ها...
شهر من به همه جا ارتباط دارد و هیچ مکانی به آن مرتبط نیست!
اینجا همیشه شعری برای خواندن هست.
اینجا همیشه عشقی برای شروع هست.
درختان عاشق شکوفه دادن هستند اما گنجشکان دوست ندارند باشند در کنار آنها!1
با تمام این ها، این شهر هنوز کامل نیست. آن چیزی کم دارد که خریدنی نیست.
هر شب مهتاب آن را از من طلب می کند و من هنوز آن را نیافته ام.
آیا تو، آن را ندیده ای؟
1-" اما گنجشکان دوست ندارند در کنار آنها باشند" دوستم میگه: سبک نباید بر اصول غلبه کنه. من مخالف نظرش نیستم. اما دوست دارم اینطور خوانده بشه. همین :)
تقدیم تو
دیشب قلبم سینه ام را شکاف، چمدان را بست و تو یادداشتش نوشت: تو می ترسی، پس من تنها رفتم.
حال خوبم را تقدیم تو می کنم بدون هیچ چشم داشتی، فقط مرا ببوس.
من به سمت تو می آیم تا تو برای چندمین بار بگویی: دوستت دارم.
آسمان امروز آواز غروب نمی خواند. نیلوفر آبی قصد ندارد امشب برگهایش را باز کند. چون من تو را در آغوش دارم.
باز لباس پوشیده ام که تو را در حال قدم زدن تماشا کنم.
باز دارم می نویسم که به طور تصادفی بیایی اینجا و راز مرا فاش کنی.
تو فقط کمی بیشتر پنجره را باز نگهدار
تو فقط کمی گل های باغچه را بشتر اب بده
دوستت دارم!
از پنجره کلبه به جنگلی که انبوهش اجازه ورود نشانه های خورشید را نمی دهد، نگاه می کنم. دارم تمرین می کنم. خیره می شوم به تنه درختی که قلبی به رویش کشیده ام. خیره می شوم و انگار تو را می بینم. جمله ای در ذهنم دوست دارد بیان شود. او را بر روی دفتر ثبت می کنم، می نویسم: دوستت دارم.
اما،اما من چگونه بدون اینکه گرمای دستهایت را بچشم دوستت دارم! شاید دروغ می گویم. ولی نمی توانم وقتی هستی تپیدن قلبم را انکار کنم.
من دوستت دارم بی آنکه چرخش نگاهت را چشیده باشم.
من دوستت دارم بی آنکه بر روی نیمکت پارک نشسته باشم و به حرفهایت چشم ببندم....
بالا آمدن
غروب در پشت تپه از بین می رود بی آنکه کسی آوایش را بشنود. او می رود تا کسی نبیند نگاهش خالیست. روزگاری او دیدگر عاشقان بود، اما دیگر نگاهی برای چشمانی نمی چرخد. پس برای چه بماند؟!
هنوز در تنهایی به غروب می نگرم و با لبخندی می گوید: این کافی نیست.
من در بالای تپه رفتنش را می بینم، با اینکه دلش شکسته باز به من دلگرمی میده.
من و او در پی یک چیز هستیم که هنوز بهش دست نیافتیم. قدم زنان از تپه پایین می آیم و باز من و غروب بی نصیب ماندیم.
اما هنوز هر دو مشتاق بالا آمدن هستیم.
اول شخص جمع
دستهبندی
-
خود کاوی
(۶۲) -
خود دیگری
(۳۲) -
خود تنهایی
(۲۶) -
خود زندگی
(۱۵) -
خود خیالی
(۴۰)-
داهول
(۲) -
پسرک دهاتی
(۴) -
شاهزاده زم
(۱)
-
-
خود یابی
(۲۴) -
خود شیفتگی
(۵۶)
بایگانی
- آذر ۱۴۰۲ (۲)
- آبان ۱۴۰۲ (۱)
- شهریور ۱۴۰۲ (۳)
- تیر ۱۴۰۲ (۴)
- خرداد ۱۴۰۲ (۳)
- فروردين ۱۴۰۲ (۲)
- اسفند ۱۴۰۱ (۲)
- مهر ۱۴۰۱ (۱)
- شهریور ۱۴۰۱ (۱)
- تیر ۱۴۰۱ (۳)
- ارديبهشت ۱۴۰۰ (۱)
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- دی ۱۳۹۹ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۱)
- آبان ۱۳۹۹ (۱)
- مهر ۱۳۹۹ (۱)
- شهریور ۱۳۹۹ (۲)
- مرداد ۱۳۹۹ (۹)
- تیر ۱۳۹۹ (۲)
- خرداد ۱۳۹۹ (۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۳)
- فروردين ۱۳۹۹ (۷)
- اسفند ۱۳۹۸ (۵)
- بهمن ۱۳۹۸ (۸)
- دی ۱۳۹۸ (۱۶)
- آذر ۱۳۹۸ (۲۹)
- آبان ۱۳۹۸ (۱۰)
- مهر ۱۳۹۸ (۴)
- تیر ۱۳۹۸ (۸)
- خرداد ۱۳۹۸ (۵)
- ارديبهشت ۱۳۹۸ (۶)
- فروردين ۱۳۹۸ (۴)
- اسفند ۱۳۹۷ (۱۲)
- بهمن ۱۳۹۷ (۹)
- دی ۱۳۹۷ (۸)
- آذر ۱۳۹۷ (۵)
- آبان ۱۳۹۷ (۵)
- مهر ۱۳۹۷ (۱۰)
- شهریور ۱۳۹۷ (۷)
- مرداد ۱۳۹۷ (۶)
- تیر ۱۳۹۷ (۷)
- خرداد ۱۳۹۷ (۷)
- ارديبهشت ۱۳۹۷ (۹)
- فروردين ۱۳۹۷ (۷)
- اسفند ۱۳۹۶ (۷)
- بهمن ۱۳۹۶ (۴)
- دی ۱۳۹۶ (۱۲)
- آذر ۱۳۹۶ (۶)
- آبان ۱۳۹۶ (۴)
- مهر ۱۳۹۶ (۱۷)
- مرداد ۱۳۹۶ (۱)