۴۰ مطلب با موضوع «خود خیالی» ثبت شده است

خیال می کنم انسانم

نفس زنان به قلعه نزدیک تر می شوم و نگاهم را برف های سپید که دیگران را فراگرفته اند، جلب می کند. راه می روم، نفس می زنم و جان دارم. دیگر آرزوی نیست بر من.

کلاهی دارم و جامه ای بر تن، این ها برای دیگری از شما نیاز اند اما نه برای من.

من نمی خواهم شباهتی با شما داشته باشم، من فقط جان می خواهم.

زندگی شما مدت هاست که بی دلیل است، پس بیایید با هم مبادله ای کنیم. من به شما چیزی خواهم داد که راضی باشید. مطمعن باشید که خرسند خواهید شد چون اینک دغدغه تان لحظه ای ایستادن است.

بیایید من به شما منظره ای می دهم بدون ترس از خورشید.

بیایید من به شما نگاهی می دهم بدون انتظار کشیدنی.

این خوب نیست؟

نه آب می خواهید و نه نان. نه از مرگ هراس دارید و نه ترسی از بدی های دنیا.

به شما می دهم آن چیزی که یک عمر می دوید و حتی نمی دانید آن چیز و در پایان می گوید: تقدیر!!

نه از جنگ خواهید ترسید و نه از باران.

نه از شب خواهید ترسید و نه از کافران.

معشوق خواهید داشت. او می آید بعداز ظهر با سبدی در دست. شما او را می نگرید بی آنکه حس کند.قدم هایش را می شمارید تا بیاید لب رود و بشوید زیبای آشکارش را. و بعد لبخندی به شما و اگه ازتان خوشش بیاید. دست های که طوفان خم کرده است، راست خواهد کرد.

دوستدانی خواهید داشت که با هم می خندید و اگه مثل من باشید، قار قار خواهند خندید، زمانی که می گویید: خیال می کنم انسانم.


آوای خودسرانه

مغز آوای گنگی را از انتهای حلقم، بدون دلیل و انتهای سر بر می کشد. این آوا می گوید: دلیلی است برای زندگی و نمی خواهد باشد فقط یه اثر. او صدایش را بلند تر و بلند تر می کند. اما هیچکس صداش را نمی شنود. یه مکث طولانی برای فکر، کافیست تا بیابد راه را اشتباه رفته ام. در یه لحظه یه چرخش کامل. ما را می رساند به مکان اول.ما نشسته ایم و در حالی که رودخانه را دید می زنیم به دنبال راه چاره ای هستیم. جغدی سپیدی خود را در مقابل انتظارمان نشان می دهد و روی کاج می نشیند. رو در روی ما.

بعد از مدتی جغد بالهایش را باز می کند و صعود. در حالی که به هم نگاه می کنیم تا یکیمان بگوید: یافتم. اما فقط صدای ماهیانی می آید که از آب سر می کشند. نمی دانیم مشکل از ماست یا جغد؟

تصمیم را می گیرند و آن خودکشی من است. ولی نه طناب دارند و نه وسیله ای تیزی و نه دره ای. پس دوباره می گویند بنشینم: اما اینبار رو در روی جنگل.

جنگل بهتر است. موجودات زندهِ بیشتر و بهتری می شود در نگاه چشم ها نقش بست. نگاهمان را جمع می کنیم و هر حرکتی را دنبال. در نگاه با دقتمان، سموری بالغ با موهای سیاه و لکه ای خاکستری در دم هویدا می شود. اما پیام در سموری که نه دنبال غذاست و نه یار و فقط پرسه می زند در چیست؟

مدتی ملولی گذشته است و هوا، هوای تفکرگرانانه ای نیست. تصمیم جمع بندی گرفته ایم.

مغز می گوید: آن کس که ناله کرده است جوابگوست.من صدا را دنبال کرده و بحر کمک اگر در دست براید، آمده ام.

روح می گوید: آوا از من است، قبول. اما من از بزرگانم شنیده ام. که با یه آوای کوچک، صاحبت از این رو و آن رو می شود. عیب از من نیست.

من می مانم بدهکار. ای زندگی. تو خویش می دانی. چقد در نزد من بزرگی. کاری به حرف این دوستان نیست. زندگی ام خوش است در هر لحظه ای. اما سوگند یاد می کنم که در جایگاه هیچ زمانی نخواهم باد، راضی.


پسر قوی

یه عشق یه طرفه در کنار پل، مدت هاست که بویش را حس می کنم و باران تازه اش می کند. حال آمده ام تا با چشمهای خویش نظاره گر واقعیت باشم. 

او نمی آید، بدون هیچ نشانه ای. از این که مرا رها کرده گریه نمی کنم، بخاطر اون شب های که در فکرش بوده ام، افسوس می خورم. ولی دیگر کافیست.

اشک هایم را جمع می کنم و راهم را با قدم های محکم بر می دارم. این اشتباه از طرف اوست، چرا من غمش را بخورم. باران باریدنش را شتاب زده می کند اما این بار او حس غمگینی ندارد، او بخاطر خنده اش می بارد. در صحفهِ خاطراتم می نویسم: دیروز نبود، امروز بود، فردا نخواهد بود.

به این میگن: یه پسر قوی. قابل تقدیر است. روزی همدمم را می یابم ولی کی گفته: اگر نیابم خواهم مُرد؟ من که هنوز زنده ام.




مرگ صدا می زند

مرگی آرام مرد جوانی که بر روی لبه برج ایستاده است صدا می زند.او احساسی ندارد. او قصدش را کرده است و برای انجام هدفش راسخ است.

پیرزنی که بر روی صندلی راحتی نشسته و از پنجره مرد را می بیند، می گوید:دوست دخترش، ترکش کرده. او زنده می ماند. مردی که پالتویی بلند پوشیده و روزنامه ای در بغل دارد، سریع در حال عبور است، که در ذهنش زمزمه می کند: پول هایش را باخته است، او می میرد. دختر بچه ای که دست چپش در دست راست مادرش هست، با صدای ترسان:مامی، او آقا می خواهد به پرد پایین؟ مادر به آرامی: بله. دختر با اضافه کردن چاشنهِ تعجب می پرسد:چرا؟ مادر بدون هیچ حسی: دیوانه است.

همه انسان ها منتظر یه پرتاب بدون چتراند. او یه سرگرمی است برای این روز بدون حادثه. عکاس ها هر لحظه را ثبت می کنند اما مرد نه ژست گریه دارد و نه خنده.

او دست هایش را بالا می کشد تا با شانه هایش برابر شوند و بر می گردد.آنگاه نگاهی به سقف سپس به آسمان. او آماده است.

هیاهوی بخاطر جانوری که قصد پرش دارد ولی بال ندارد بلند می شود.

دختری که باران اشک هایش را پوشانده است به آنجا می رسد، او را می بیند، می ایستد و بدون پلک زدن می پرسد:چرا؟

چشم ها همه به او دوخته شده اند. چشم ها به دنبال دلیل نیستند آنها عاشق پروازاند.

او چشم هایش را می بندد و قدم به عقب بر می دارد با همان یک قدم کافیست تا مردم بدانند او پرواز بلد نیست. 

قطره های باران به پلک هایش می خورد اما چشم هایش را باز می کند و به ابر های سیاه لبخند می زند.

برخورد فقط چند ثانیه است ولی او در چیزی غوطه ور می شود. هیچکدام هم تمامی ندارند.


تقاضای مرگ

قریچ قریچ صدای در پشت سرم. نگاهی به تابلو ای ای که  در فاصله 10متریم و مایل به راست است را می نگرم. صدای از دهان مرد مستی است که کاهو می خورد. چرا در پیشگاه من به جای تعظیم چنین صدای در می آورد، نشانهِ تقاضای مرگ است. بر روی صندلی ام تغییر حالت می دهم، اما کاربردی ندارد و هنوز تصویر مرد در مقابل چشمانم هست. پیشخدمت ماریان که مدت هاست از دور مرا می پاید، خدای من تلمیح بار، در این زمان قدم به ستم بر میدارد.
ماریان: مشکلی هست آقا؟
من:چیزی کوچکی نیست، فقط این که شما برای امشب چه برنامه ای دارید؟
به چشم های هم دوخته می شویم و من درچشمانش در حال تصویر کشیدن مرگ این مرد پر صدا هستم. اندکی بعد صدایش می کنند و لبخند زنان می رود.
از جایم بلند می شوم و بر روی صندلی مجاور میز مرد پر صدا می نشینم. با چشم های مست مرا می نگرد  چند ثانیه ثانیه می خواهد دهان باز کند. که می گویم. زنده بودن چیزی مهمی ست اما تقاضای تو پذیرفته شد. در حال خندن
مرد پر صدا:چکار می کنی؟
من:کشتنت؟
مرد از جایش بر می خیزد و تلو تلو کنان شروع به حرکت به سمت در می کند، که قبل از عبور از در می افتد. همه جمع می شوند. اما دیگر دیر است.


ایستگاه متروکه

روزگار دارد مرا با خود می برد، بدون هیچ اختیاری سوار قطاری هستم که خیلی سال است دارد بدون توقف دود در آسمان سرفه می کند.سوختش تمامی ندارد.اما از پنجره پشت مه می بینم، ایستگاهی است. قطار می ایستد و روزگار می پرسد:ایستگاه، پیاده می شوی. نگاهی به روزگار بعد قطار و انتهای حرکت چشمانم روی به ایستگاه هست. قطار حرکت می کند در حالی که دودش من را برای اندک زمانی محو می کند. رفتنش را می بینم که دورتر و دورتر می شود. ایستگاه.ایستگاه متروکه  هست. بعد از ناپدید شدن قطار انگار در بیرون جو هستم، هیچ صدای نمی آید.


ابتدا و انتهای من

من آمده ام بی آنکه تو بگویی/من میشنوم بی آنکه تو بخوانی/دردت حس می کنم بی آنکه تو بچشی/نگاهت را می بینم بی آنکه پلک باز کنی/از کوه ها و دشت ها گذشته ام بی آنکه تو بخواهی/به آسمان نگاه کرده ام و ستاره ام را بهت نشان داده ام بی آنکه تو ببینی/حال نیست اهمیتی برایم از امتناعی که می ورزی/نیست در درونم دردی از اینکه مرا رد می کنی/تاریخ دانان همیشه ایتدا و انتها را می نویسند/در حالی که تو ابتدا بوده ای ولی انتهای من نیستی.


رابطه کشتن

باید بکشم فردی که به من تلمیح بار نگاه می کند و در خیالش تصور بر این است که من نمی دانم. او اینک دارد نگاه می کند و در خیالش غوطه ور شده است.وقتشه که او را به یه کافه تلخ دعوت کنم. با سوال من شما را میشناسم؟و جواب فکر نکنم.شروع و بعد از چند لحظه او بر روی صندلی کنار میزی که کافه قرار است گرمش کند می نشیند.با جملات کوتاه و لبخند ادامه میدم. او وارد زیبایی من شده و من به کشتنش می نگرم.گوشیم زنگ می خوره و من می رم، بعد از خداحافظی و چند قدم، صدای خانم خانم را میشنوم و بعد از عبور از دو کوچه آمپلانس ازم عبور می کنه.اما دیگر دیر است.




بایگانی