۴۰ مطلب با موضوع «خود خیالی» ثبت شده است

همه کس من

پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی با خواهرم به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی...


برای مرگم، گریه می کنی؟

نمی دانم چرا غروب؟! شاید انسان ها دوست دارند با مرگ خورشید، خودشان هم بمیرند. دره از همین حالا بوی تعفن می دهد. مرد بالای آن ایستاده بود و محدود افرادی بود که جذب زیبایی دره نشده بود. بود! مرد همچون من مدام خاطراتی را مرور می کرد که آخرش به فعل بود، می رسید. مرد در خاطرات در حال غرق شدن است، پس از این فرصت استفاده می کنم و من از زیبایی دره می گویم. دره آرامی بود همچون پسر بچه ای که یک روز تمام بازیگوشی کرد و حال به آرامی در آغوش مادرش خوابیده است. در آن رودی روان نبود. فقط در گوشه ای تنها آبی از باران دیشب در زمان متوقف شده بود. انگار دره هم امیدی به زندگی نداشت!
مرد قدمی به سمت جلو برداشت. زمان لحظه زندگی کردن را تداعی نمی بخشید و مرگ یک تاز آرامش بود. مرد زیر لب زمزمه می کرد؛ باید مرد، وقتی بودن دلیلی ندارد.
با اینکه همه از خودکشی می گفتن ولی من در اعماق چشمانش دلتنگی می دیدم. دلتنگی رفتن به دنیایی دیگر.
قدمی دیگر و پایان زندگی کردن. البته از نظر خودش رها شدن از دنیایی نکبتها، بی احساس ها،... آدمها وقتی در حال مردن هستند، هر چیزی دوست دارند می گویند. فکر نمی کنند شاید در آینده از آنها نقل قول شود، البته شاید اهمیت نمی دهند. 
به نظرم مرد تنهایی بود و در تنهایی مرد. ای کاش دوستی داشت تا وصیت کند، روی سنگ قبرم بنویس؛
برای بودنم، لبخند نمی زدی
برای مرگم،گریه میکنی؟

------------------------

دولت مخفی | گرشا رضایی

------------------------

ای دل که بی گدار 
به آب ها نمیزدی

بی قایقت میانه دریا
چه میکنی...؟؟

معین دهاز


قورباغه بنفش تنها

دور بودن خورشید نشان می  داد که زمین تصمیم دارد، سرد تر از روز های گذشته خود را نشان دهد. اما قورباغه بنفش تنها، به این چیز ها فکر نمی کرد. او در فکر آهو خانومی بود که هر روز عصر سرچشمه می آمد و امروز دیر کرده است. تکه سنگی که بیشتر آن طعمه آب شده بود، گفت؛ امیدوار هستی که او هم در انتظار دیدارت باشد؟! قورباغه که در میان انبوه درختان در تلاش بود تا نشانی از معشوق اش بیابد،گفت؛ اگر دوست داشته باشی که دوستت بدارند، هیچگاه عاشق نخواهی شد. اگر اهمیت دهی که امروز حالم را نپرسید! یعنی دلباخته نیستی. وگرنه هر کسی با شنیدن دوست دارم، لبخند خواهد زد. تکه سنگ؛ رسیدن! مگر در پایان نباید رسیدنی باشد؟! اگر او نگوید، خب با هم بودنی هم نیست. قورباغه؛ با هم بودن، وقتی پیش میاد که دو نفر عاشق هم باشند ولی این یک رویداد عاشقانه است. گاهی قورباغه های هستن که عاشق اند ولی هیچگاه به معشوق شان نگفتن، تا بمیرند. تکه سنگ: چرا؟! قورباغه؛ شنیدن نه از معشوق، قورباغه می خواهد که بعداش زنده بماند، برای همین ترجیح می دهند نگویند و بمیرند. تکه سنگ؛ چرا ولش نمی کنند؟! قورباغه؛ آنها عاشق ان، ولش کنند! تکه سنگ؛ تو می گویی؟ قورباغه؛ گفت، شناختی از من نداری، نمی توانی مرا درک کنی،...
تکه سنگ؛ پس چرا باز در انتظاری؟! 
قورباغه؛ چون عاشقم...


سکوت سیاهی

آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم، وقتی امیدی برای فردا نداشته باشیم. صدای آمد از درون تاریکی که با صدای پخته، آرام آرام سکوت سیاهی را می شکست. تصویر اش واضح نبود اما شروع به سخن گفتن کرد؛ می توانیم گریه کنیم تا دیگر در کاسه چشمهایمان آبی نماند، می توانیم بشینیم تا پلیدی ما را ببلعد. دنیایی بدون آسمان می شود؟ نمی دانم، اما می دانم یه نیمه من روشن و نیمه دیگر تاریک بود ولی در هر دوشون زندگی جاری هست. تا وقتی در میان شن های نور ندیده بیابان زندگی هست، تاریکی ماندگار نیست.


لبخند ستاره

دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟


مرگ با عشق

وقتی نه زیاد باشی نه کم، به چیزی دست نخواهی یافت. وقتی نتوانی تغییر ایجاد کنی، اتفاق تازه ای رخ نخواهد داد. نه درختی، نه رودی، چه کسی آرزو داشت تپه باشد؟! هر داستانی از عاشق تشکیل شده که همه در انتظار رسیدن به معشوقش هستند اما داستان من پایانی ندارد که اگر داشته باشد رسیدن در آن نیست. در تنهایی مطلق زندگی کردن، شایسته گی خودش را دارد. پس چرا شروع به اشک ریختن کنم در حالی که شب فرا نرسیده است! چند روز پیش مرد جوانی مرا فتح کرد، سپس نشست و با همدیگر به غروب خورشید خیره شدیم. در اعماق چشمانش دلتنگی را می دیدم اما پشیمان نبود. او عاشق بود و سزاوار این عشق. گاهی وقتها ما سزاوار کسی نیستیم حتی اگر دوستش داشته باشیم. می توانیم عاشق باشیم اما رسیدنی در کار نیست. می توانی انتخاب مرا داشته باشی و عاشق کسی شوی که دنیایی ستایشش می کند، بیشمار چشم های که در انتظار لبخند زدنش هستند. من هیچگاه به او نمی رسم اما دلیل نمی شود که عاشقش نباشم. زیرا جز او را نمی توانم دوست داشته باشم. تا مرگ، من باور دارم مرگ با عشق ، یک عبادت است. مواظب روزی باشید که عاشق نیستید  و دفن شده اید.

 

-----------------------

* تپه ای عاشق خورشید می شود.


گنجشک زمستان

من آن گنجشک در زمستان هستم که خداوند در لانه ام نه سقف ساخته و نه مرا به خواب زمستانی می برد. مرا رها کرد و گفت اگر تا بهار زنده ماندی پاداش می گیری. نه اونقدر زیبا هستم که در قفس حبس شوم و نه یاری تا خود را در آغوشش افکنم. من یک رها شده هستم که نیازم برای دیگری یک بودن است. درختان خشکیده و پنجره ها بسته، کدام نور امیدی برای پرستیدن. من کافر نشدم که شیطان هم از درس عبرت من آموخته است. می گویند: باید مرد؟! اما مرگ پایان دهنده رنج ها نیست. این را زمانی فهمیدم که ابر نگاه خورشید را گرفت ولی هنوز همه جا روشن بود. شاید آفریدن من جرمی بود که عذابش به گردن من افتاد. شاید اگر ایمان به پروردگارم داشتم که مرا اینچنین آفرید،  دردم تسکین می یافت؟ من خوشبختی را در جای خشک و نرم دانم و بلبل در بند قفس در آزادی! اما خوشبختی خواهان نمی خواهد سزاوار می خواهد. 


مثل باران

+ وابستگی یا علاقه، کدام حس نسبت به من داری؟

- من به کاکتوس اتاقم علاقه دارم و به لیوان قهوه ام. اما می توانم به جز آنها زندگی کنم یعنی وابسته نیستم.

+ بدون من چی؟

- شما را هیچوقت نداشتم که حس نبودنت را درک کنم.

+ و داشتنم؟!

- داشتنت یک آرزوست نه وابستگی. اگر بهت نرسم میگم به آرزوم نرسیدم ولی اگر وابسته ات باشم اون موقع میگم به زندگی نرسیدم.

+ خوب، تکلیف چیه؟

- مگه منتظری؟!

+ نباشم؟!

- نمی دانستم!

+ بعضی انتظارها بی حس اند. با اینکه طرف منتظره ولی اگه چیزی که میخاد نشه، غصه اش نمیگیره.

- من با غصه ام یا بی غصه؟

+ سعی می کنم تو را مثل باران بدانم. شاید امروز ببارد یا یک سال دیگه ولی آخر باران می بارد و وقتی روی گونه هام حسش می کنم لبخند می زنم.

--------------------------------------------

* زبان نوشتن صحبت روزمره هست تا تاثیر بیشتر و نوشته ها زیباتر باشند. با اینکه بعضی جاها به صورت ادبی نوشته شدن.




بایگانی