۴۰ مطلب با موضوع «خود خیالی» ثبت شده است

همه یه دردی دارن

باز میخای بری تو رویا؟! تو هیچی نیستی بدبخت. باز میخای چه رویایی ببینی؟ خواننده شدی یا یه شرکت بزرگ داری (پوزخند) خاک تو سرت، چند سالته؟ چند سال؟! یه پسره هست با هم کار می کنیم. 18سالشه دوتا بچه داره، تو چی؟ یا میخای بگی عقل نداره! نه جونم یه ماشین زیرباشه از حمام ما تمیزتر، خب دیدی خودت خری. یا اها پول در اولویتت قرار نداره. برو تو خیابون یه دختر پیدا کن که بگی: نگاه کن به صورتم بیا زنم شو اگه پیدا کردی میشم خرت. بس کن جون عمه ات. نداری که نداری، اصلا چی میخاستی بشی که نداشتی که بشی؟! باز رفت تو فکر نگرد نیست که گشتم نبود، خالی خالیه مغز نه ها، کلا جمجمه ات خالیه. می دونی چیه، همه یه دردی دارن یکی پاش می لنگه یکی مثل مادرم سرش درد میکنه، یه از خدا بی خبر هم سرطان داره ولی درد تو هپروته. وقتی بچه بودی می گفتی منو اوردن فرزند خوندگی منتظر بازگشت بلقوه مادرم هستم. چی شد؟ تو ترافیک گیر کرده؟ موتور هست ها! بریم بیاریمیش. بابا تو جون عمه ات برو یه ور پشت بوم. فقط همین وسط پلاس کردی؟! همه هم خرما رو میخان هم خدارو تو هیچ کدومو. باو خیر سرت ادمی. این دنیا رو برای ما نساختن، آره که چی؟ خودمو از پشت بوم پرت کنم پایین! مگه ما از پدر شانس داشتیم که از خدا داشته باشیم! ببین اینکه در خونه زنگ بخوره یا نه به زنگش ربطی نداره به ادمی که درو باز می کنه ربط داره. میشنوی چی میگم؟ هویی کَری. داشمون(پوزخند) چی می گفتم! داشتم می گفتم من اونقد خلاف کردم که میرم جهنم چه با قاتل تو باشم چه نه. اگه میخای بری اون دنیا تا بفرستمت؟ اشغال هم خودتی. فعلا برم دوا مادرو بگیرم.


+ همیشه سعی کردم نوشته متفاوت و البته تاثیرگذار اول در خودم و بعد در خواننده ام داشته باشم. مطلب فوق تحت تاثیر فیلم مغز های کوچک زنگ زده اثری از هومن سیدی نوشته شده است.


مقصر

من مثل شب های گذشته خواب خوشبختی ندیدم، متاسفم. کنار هم بودن یک رویا نبود، یک انتخاب بود از جانب شما، متاسفم که من نبودم. دو روز پیش وقتی هوا در حال تاریک شدن بود روباه مکار مزرعه آمد کنارم لب رودخونه نشست و گفت: انسان ها دو جوراند. ادمهای که بد اند و حیله خوب بودن بلدند و ادمهای که خوب اند و از خوب بودنشون ناراحت اند. گاهی می توان تاسف جوجه گنجشکی خورد که بعد از اولین پرواز، باد شدید امد و به صخره خورد. من بادِ بودم که مقصر شناخته شد! و شما صخره ای که هیچگاه فرو نخواهی ریخت! اما گنجشک کیست؟! گنجشک قلبی بود که بدون عقلانیت شروع به پرواز کردن کرد.


دهکده وعده ها

آسمان وعده رنگین کمان داد اما امروز بعدازظهر که زمان وفا به وعده رسیده، نباریدن ابرهای سیاه را بهانه می کند! پنجره چند روز پیش زمزمه کرد برایم اگر مقابلش به ایستم خواهم یافت دوست های زیادی اما چند روز از وعده اش می گذرد، با لبخند نگاه نمی کنم بهانه می کند! مدام وعده و سپس بهانه، خسته کننده است...

خسته ام از انتظار های که در پایان نرسیدن است. خسته ام از امیدهای که در آخر سقوط است. پس تصمیم را گرفتم. یک شب که خورشید در حال بلعیدن تاریکی بود. کیفی که سر شب لوازم لازم را گذاشته بودم برداشتم. نامه ام را بر روی میز گذاشتم و از بالکن به آرامی بال زدن یک جغد سفید پایین آمدم. با هر قدمی یک قدم از دهکده وعده ها دورتر می شدم. دورتر و دورتر...

نزدیک مزرعه ای شدم که در آن مترسگی وعده نگهبانی از دانه های خواب آلود گندم را داده بود! خورشید به سان شلاقی پرتوهایش را بر تنم می زد. در بالین تنه درختی پناه بردم. به خواب عمیقی رفتم. خوابی که هر مرد جوانی دست در دست یار می بیند.


ادامه دارد...

بی خیال

پرتو خورشید می تاپد بر تختی که من خوابیده ام

شاخه های درختان لبخند می زنند بر پنجره اتاق من

کوهستان مدهوش است از این صبح

نسیم با لاک پشت هم سفر می شود به سمت دهکده

خنده های قهوه لبریز از عشوه های من شد

 کتاب باز از عشق می گوید

پرستو از فردایی بزرگتر شدن خانواده

خاک از بارانی که امشب به ملاقاتش می آید

همه خوشحال، خرسند،

همه عاشق امروز و فردا.

بی خیال گذشته،

وقتی به هم نگاه دوخته ایم.


افول

من چقد گناهکارانه تو را تصور می کنم. من خیلی سریع تو را در آغوش می گیرم. بار دیگر با صدایت مرا محو تماشایت کن. بار دیگر برای معنا بخشیدن به هستیم تو را نجوا می کنم. چقد غیر دسترس بودن تو را برنداز می کنم. بارها من به تو می رسم اما این کافی نیست وقتی تو به من نمی رسی... .

شکاف بر روی لبانم، تشنه بوسه توست. پنجره ایوان چشم انتظار لبخند توست. اما نیستی و چقد غریبانه این متن رو به افول می رود. داشتن تو یک خواسته نیست. یک زندگیست. که شب ها با تو پلک می بندد و بامداد در سجود چه اندازه تو را صدا کند، تا تو از درگاهت به آن طلوع کنی؟ 

"هیچ ﺑﯿﺸﻪ‌ﺍﯼ ﺑﯽ‌ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﺯ ﻫﻢ‌ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ

ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ

ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ

ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ

ﺑﯽ‌ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯾﻢ"1

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- "                " از احمد شاملو/۲۱ آذر ۱۳۰۴.


تنهای تنها

تاریکی می آید بدون اینکه برای من نامه ای فرستاده باشد. خورشید بار دیگر بدون دست تکان دادنی می رود تا خاطرش در یادم تلخ بماند. و نسیم تنها رهگذر من است که تنهای مرا برای اندک زمانی شلوغ می کند. تک دکمه پالتویی پاره ام را می بندم تا نسیم از بودنش خجالت نکشد. همیشه از سفرهایش می گوید و من در سکوت طعم مکان ها را مزه می کنم. وقتی آن آخرین برگِ شاخه درخت را تکان می دهد یعنی من تنهای تنها هستم. زمانی کمی می گذرد تا ستاره دنباله دار آسمان شب را بشکافد و آنگاه کوهسار آن را ببلعد. زمان همچنان در حال گذشتن است تا صدای آشنا از لا به لای شنزار گوشم را تحریک کند. موش گم گشته راه که برای دور کردن سمور مادر از لانه اش خیلی دور شده است.
تنهای برای دیگری تلقین یک باور است و برای من تلقین یک خواستن...

شاه بیت ها

ابر آسمان را پنهان می کند و باران برای نشان دادن بودنش زمین را در آغوش می گیرد و ما در سایبان کوچک این پارک جان پناهی گرفته ایم. سنگ فرش های پارک برای جا پاهایست که از حرکت لذت ببرن ولی این میان همه بر روی نیمکت نشسته اند. آنها نه به برگ های ریخته شده می نگرند و نه به بودنشان در اینجا. آنها آمده اند تا نشان دهند با تمدن هستند. اثباتش عکسیت که رهگذری از لبخندشان می گیرد. من و اربابم اینجا نشسته ایم تا از فردایی براشان بگوییم که در امروز خویش مانده ایم. از هاله خورشیدی بگوییم که فردا سر خواهد زد در زندگیشان، از نغمه ای خوش که سروده خواهد شد در بد شانسی احوالشان. در این بازار هر کدام به نسبت خویش سهمی می برد. خریدار خبر خوش، من1 و اربابم نان و دیگری خدا بیامرزی2! باران کم کم نم نمش را به انتها می رساند و به خواب عمیقی می رود اما ابرهای خشمگین اینگار حوس پیاده شدن از این اسب چموش روزگار ندارند. ارباب شاه بیت ها را در محفظه ای آسیب ناپذیر می گذارد و مرا بر دوش، و آنگاه سفری به سوی خانه را بر می گزیند.

-------------------------------------

1- طوطی ای که بیت ها را با نوکش انتخاب می کند.

2-منظورم زمانی است که خواننده بعد از خواندن بیت یه خدا بیامرزی نصیب لسان الغیب (حافظ) می کند.


هاله حسرت

بر سیاهی ماتم زده و اشک های باران سرازیر شده. باز خاطرم می آید که آن شب، قصه آخر را نیمه تمام خواندیم و تو بدون گم کردن نگاهت از چشمانم خوابت برد. تاریکی گسستن را آغاز کرد و تو خوابت را رها نکردی و من چشم انتظارِ پلک زدنت ماندم. با دست کشیدن روی گونه ات، حقیقت تلخ نمایان شد و زمان برای من متوقف. او با خود تو را برد بی آنکه از من سوالی بپرسد؟ زندگی مرا دزدیده اند زمانیکه می انگارم کسی نیست. دیگر نمی توانیم دیدارمان را تقسیم کنیم و آینه دیگر تو را نشان نمی دهد. عطر گلِ تو دیگر برایم بازتاب آمدنت نخواهد داشت. من در این هاله حسرت باز مانده ام تنها و اینبار سوزش زخم با یاد نگاهت شدیدتر است.



بایگانی