در دکان رو ببندم

در دکان رو ببندم

به نظر باید این عاشقانه هایم را تمام کنم و در دکان رو ببندم! دیگر در این حوالی نه دلی برای مجنون شدن مانده است و نه چشمی برای دیدن.

هر چه بود و شد

هر چه ماند و رفت

ولی شب که می رسد من نان می خواهم. پس چاره ای نیست جز اینکه قلم بر انگشتان بچسبانم و از چیزی بنویسم. اما هر چقدر به این روشنایی چراغ خیره می مانم، پنجره ای بر روی این کاغذ بلاتکلیف باز نمی کند. صبا دیروز خبر آورده بود که امروز عصر پارگراف های چند خطی و شب به فراموشی سپردن است. می گفت از حوالی که می آیم دیگر کتاب های قطور نمی خوانند. دیگر صندلیِ برای نشستن و گوش سپردن به تک نوازی ستارِ نیست. روزها در پشت عدسی می رقصند و شب ها جلویش قلب ها را می شمارند. می گفت هر جا را نگاه می کردم قلب می دیدم. دیگر دستی برای کشیدن نمی لرزید، دیگر صدای برای دوستت دارم گفتن حبس نمی شد.

سر تکان دادم و گفتم چه دنیایی آشنایی... .




بایگانی