۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود زندگی» ثبت شده است

در دکان رو ببندم

به نظر باید این عاشقانه هایم را تمام کنم و در دکان رو ببندم! دیگر در این حوالی نه دلی برای مجنون شدن مانده است و نه چشمی برای دیدن.

هر چه بود و شد

هر چه ماند و رفت

ولی شب که می رسد من نان می خواهم. پس چاره ای نیست جز اینکه قلم بر انگشتان بچسبانم و از چیزی بنویسم. اما هر چقدر به این روشنایی چراغ خیره می مانم، پنجره ای بر روی این کاغذ بلاتکلیف باز نمی کند. صبا دیروز خبر آورده بود که امروز عصر پارگراف های چند خطی و شب به فراموشی سپردن است. می گفت از حوالی که می آیم دیگر کتاب های قطور نمی خوانند. دیگر صندلیِ برای نشستن و گوش سپردن به تک نوازی ستارِ نیست. روزها در پشت عدسی می رقصند و شب ها جلویش قلب ها را می شمارند. می گفت هر جا را نگاه می کردم قلب می دیدم. دیگر دستی برای کشیدن نمی لرزید، دیگر صدای برای دوستت دارم گفتن حبس نمی شد.

سر تکان دادم و گفتم چه دنیایی آشنایی... .


قاب دلخواهِ خانه من

زمین به دور خورشید می چرخد و زمانِ عمرمان بدون توقفی در حال عبور کردن است. حال قاب دلخواهِ خانه مان چه چیزی هست؟! به اتاق خیره می شوم اما می پندارم آن را باید در جایی دیگر پیدا کنم. بیرون از اتاق می روم و با لبخند مادرم مواجهه می شوم، من هم لبخند می زنم و به حیاط می رسم. به جاندارهای سبز نگاه می کنم اما هیچکدام توجه ام را جلب نمی کنند. باز می گردم و این بار در گوشه گوشه خانه به دنبالش می گردم. پدرم با تعجب می پرسد دنبال چه چیزی هستی؟! و من می گویم: قاب دلخواه زندگی ام. اما هر چه گشتم، ندیدمش. ناامید و همراه با یأس به اتاق برگشتم. حال به کتاب های که هم سان ستون سپاهی پشت سرهم چیده شدند خیره شده ام اما هر اندازه دوستشون داشته باشم نمی توانند که قاب دلخواهِ خانه من باشند. مادرم برای ناهار صدایم می کند و من گشتن را رها می کنم و سر سفره می نشینم. در حال خوردن بودم که سرم را بالا کشیدم و قاب دلخواه خانه را پیدا کردم. با افتخار اعلام می کنم قاب دلخواه خانه من، خانوادم هستند. خانواده ای که به من معنی کلمه اش را یاد دادن تا خودم روزی داشته باشم.

 

 

+ با تشکر از احسان جان بخاطر دعوتش

+ به جای اینکه عکس بزارم. امروز یا هر وقت که شد موقع غذا خوردن یه لحظه سرتون بالا بکشید و به قاب نگاه کنید :)

امیدوارم همه تو قاب باشند ولی اگه عزیزی نیست، صمیمانه متاسفم. 


گر باز بیایم

زمان محرم یکی از زنجیر زدن های ثابت محله بودم. پسر بچه ای که با اشتیاق وصف ناپذیری در ستون زنجیر زدن‌ها راه می افتاد و زیاد اهمیت نمی داد که اول صف باشه یا در انتها. شب ها می گذشت و پسر بچه مثل زنجیر زدن شب اول از تمام شب ها لذت می برد. همراه نوحه خونها در دلش زمزمه می کرد و زمان از دستش در می رفت. افسوس، حال چند سالی هست که دیگر دلش دست به زنجیر نمی رود. بعد از رفتن بابا میرذکریا امام و متصدی مسجد، کسی که با هر بار حضور من در نماز جماعت یه بوسه پیشانی ازش می گرفتم. حال دیگر نبود و محمد دیگر دلش به رفتن نشد. چندبار امتحان کرد ولی آدم های که آمدن پر کنند جای رفتگان را خودشون از این پسر بچه قصه ما خیلی کمبود داشتند. خواستم به سراغ مسجدی دیگر بروم ولی دلم راضی نشد. حال در اتاق همیشگی گذر لحظه هایم، راه می روم و در فکر و عمل امام حسین (ع) غرق می شوم.

+ لطفا برای همه رفتگان و مخصوصا بابا میرذکریا عزیزم فاتحه بخونید، ممنون.

 

من تا چه خواهم که نیرزد تاجی که پر از نخوت و رنگ است
من در پی حق آمده بودم بر تیغ کشانم هوسم را
گر باز بیایم به زمانت گر باز کشانند به تیغم
تقدیم کنم جان و سرم را تعظیم کنم دادرسم را

 

محسن چاوشی | حسین (ع)

 

 


نوید امید

به نام درختی که خواست پرواز کند اما ریشه هایش از خاک دل نمی کندند. رودخانه در این روزهای تابستانه خیلی کوچکتر شده و دیگر خیال دریا شدن را کنار گذاشته است. صخره سالهای زیادی را گذرانده اما هنوز کسی او را در آغوش نگرفته و به درد و دلش گوش نکرده است. از تنهای آسمان هم زیاد گفته ام، از ماهِ که دیگر بر روی زمین عاشقی نمی بیند و ماهی که در حوض پادشاهی می کند. با تمام این خواسته های به وقوع نه پیوسته. هنوز زندگی در جریان هست و همین جریان نوید امید می دهد. زندگی هنوز زیبای برای درخت بی بال دارد و لبخند های که بر لب صخره پیر بیندازد. 
تو ای انسان چرا عبوس در گوشه ای کز کرده ای؟! دختر جوان، از گذشته بیا بیرون و به گنجشکی نگاه کن که بهار گذشته ولی هنوز بر شاخه کِنار برای یارش می خواند. 
تو ای انسان چرا دنیا را اینقد تهی می بینی؟! پسر جوان، از تنهایی بیا بیرون و به گنجشکی نگاه کن که هنوز نغمه خواندن یارش را با سر مستی گوش می کند.
من می خواهم زندگی را زیبا ببینم. زیرا این زندگی من هست. می خواهم به خانواده ام عشق بورزم. می خواهم از خوشگلترین دختر دنیا خواستگاری کنم. می خواهم برای مُردن دلیلی داشته باشم و آنها کافی هستند.

نوید امید


از خدات بخواه

جمعه می خواهد برسد و من از تقویم خواستم این هفته جمعه نداشته باشد. اما تقویم با ناامیدی گفت نمی توان کاریش کرد. جمعه ها همیشه می رسند. و همیشه غروب های دلگیری دارند مخصوصا برای بچه های که شنبه زنگ اول سر کلاس ریاضی باید بروند و عاشقی که معشوقه اش را در عصر جمعه ای از دست داده است.

_ اما من نه بچه ای مدرسه ای هستم که بخاطر مشق نه نوشتند از تَرکه معلم بترسد و نه عاشقی که بخاطر یک قدم کم گذاشتند، عشقش رفته باشد!

_ پس چرا می خواهی جمعه نرسد؟!

_ نگران کسی هستم. کسی که از این کلمه بزرگتر است. کسی که دلیل نخوابیدن امشبم هست.

تقویم داشت روزهای گذشته اش را می شمرد که گفت؛ از خدات بخواه. 
_ بنظرت الان بیداره؟! 
_ نگاه به آسمان کرد و گفت؛ ساعت سه نیمه شبه! بخواب، سر نماز صبح بهش بگو.
_ باشه، خوب بخوابی.
_ امیدوارم دوشنبه خوبی در پیش داشته باشی، شبت بخیر.

 

روز ها قاتلمن ، غیر از جمعه که خون ریز تره
حال و روزم جمعه ها ، از خودِ جمعه غم انگیز تره

چاوشی


زمان مرگ

هیچ کس مرا برای خودم نخواست! هر کس مرا دید با کادری آمد و پوست تنم را کند و سپس با خونسردی مرا بلعید. کسی نبود بگوید، دردت چیست؟! آرزوت چیست؟! شاید اشتباه می کنم و از مرگ پاداشی بهتری نصیبم نخواهد شد. وقتی مرا از مادرم جدا می کردند. مادرم اشک نریخت، فقط آروم زیر گوشهامون گفت؛ با لبخند خورده شوید. 
_محمد، مرا کی می خوری؟! 
_چرا می پرسی؟!
_زمان مرگ خیلی مهم هست، مثل زمان بوسیدن معشوقه. 
_هنوز تصمیم به خوردنت نگرفتم.
_با این کارت شکنجه ام می کنی. چون هر گاه نگاهم می کنی، چشمانت برایم هراسناک می شوند.
_امشب نمی خورمت، خوبه؟!
_نه، نمی خواهم امشب با این رویا بخوابم که آخرین شب زندگیم هست. راستش، پرتقال ها یه چیزهای رو باید قبول کنند، اینکه خورده شدن جزعی از زندگیشون هست.

پرتغال

 


تسکین درد

زمانی که بعدازظهر همچون من رخت می بست برای رفتن، من در سردرد خفیفی بخاطر کمبود خواب رنج می بردم. اما پیش روی کردم به سمت خانه مادربزرگم. در حالی که تسکین دردم را در چای خاله ام می دیدم. اما آن را در کتابخانه اش یافتم. مدتها پیش صادق1 را در کنار دایی ام دیده بودم. اما هیچگاه بوف کور2 را نخوانده بودم. صادق پیش می راند و خیلی دقیق توصیف می کرد و مرا تشنه و سپس قطره امیدی به من می بخشید. نمی خواست سیراب شوم تا دیگر تشنگی را نچشم. بعد از همراهی کوتاهی به او یادآور شده ام که نیاز دارم در خود به اندیشم هر آنچه را خوانده ام. اما بهش قول دادم که فردا بازخواهم گشت زیرا من هنوز سیراب نشده ام.

1-صادق هدایت (زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ - درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود.

2-بوف کور اثر صادق هدایت، رمانی کوتاه و از نخستین نثرهای داستانی ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است. این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. 


اثبات

شاید وجود این ادیان ها ساخته شیطان است برای اثبات به خداوند که انسان ها فقط برای نوشته های از گذشته دیگر انسانها را در حال می کشند.... .

شاید تنها چشم گشودن در یک شب سیاه برای اثبات این موضوع است که در تنهایی چشم خواهیم بست... .

شاید لبخندی که بر لب داریم از عادت گذشته ، برای اثبات این جمله است که نیاز به ابزار دیگری برای شاد بودن نداریم... .

شاید طبیعت فقط برای زیبایی خلق نشده اند، آنها آمده اند تا اثبات کنند از انسان در هر زمانی برتر اند ... .

شاید بودن انسان های بد برای اثبات این حرف بود که "براى انسان چیزى جز حاصل سعى او نیست"... .

۲ ۰



بایگانی