با صدای شب هم سان فریاد تنهایی من، در روزگاری که لمس کردن دستهایت جز آرزویی پیش نبود. در شب نشسته ام و به عکست خیره شده ام تا در اعماق چشمهایت آرامش را در آغوش بگیرم، تا در لبخندت زندگی را توصیف کنم. با اینکه آغوشت جز حسرتی چیزی پیش نیست اما با خیال طعم آن غروب خورشید را گذراندم. در این شهر که مردمانش از رفتن می ترسند و مانده اند تا پروردگارشان خوشبختی را بر دوش بگیرد و در خانه هاشان را بکوبد، مرا صدا بزن، تا چشمهایم را ببندم و رهسپار صدایت شوم به امیدی که در زیر گوشم زمزمه کنی. آنگاه که پاهایم از خسته گی دویدن حس نمی شوند، قدم می زنم و وقتی پایی برای راه رفتن ندارم، در آن تاریکی به سمت صدایت می خزم. تا برسم و بچشم، لب های که انتظار لبهایم را می کشند. تا برسم و ببینم، سینه ای که بی تاب آغوشم است. تا فرشته گان به ایمان برسند که به خالق می توان رسید و در سکوت عاشقانه بوسید.
صنم من، خوشبختی من، دوستت دارم
دیدگاهها (۴)
رفیقِ نیمه راه
۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۷
چقد شماها لاو میترکونین!!! زشته تو جمع :|
پاسخ:
۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۰۳:۰۰
صنما
۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۰
حال محمد و محدثه رو جز خودشون کسی نمیفهمه :)
پاسخ:
۲۶ ارديبهشت ۹۹، ۰۵:۵۰
بنده خدا
۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۷
سندروم رمانتیتیسم بیقرار
مجرد جماعت تو نیاد که بدآموزی داره !
خدا برای هم نگهتون داره ...
پاسخ:
۲۸ ارديبهشت ۹۹، ۱۵:۰۵
کامیار ...
۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۰:۳۰
چه حال قریبی اما چه عشق غریبی :)
در جواب باید بگم از یه جایی به بعد آدم نمیدونه چه اتفاقاتی داره میوفته و کم کم همین لاو ترکوندن باعث رسیدن به عشق حقیقی میشه :)
پاسخ:
۲۸ ارديبهشت ۹۹، ۱۵:۰۵