ذهنیت

ذهنیت

به نظرت باران چرا می بارد؟ تا حالا تفکر کرده ای درخت کنار چرا وقت بهار شگوفه می دهد؟ یا اصلا روی پشت بام کلبه ات دراز کشیده ای و اندیشه کنی ماه چرا به تو نگاه می کند؟ خدای من این همه پرسش این همه راز. چه کسی پاسخ ها را می داند؟ در کوچه های این آبادی حرکت می کنم. پسر بچه ای افسار گاو قهوه ای رنگ را گرفته و به سوی چَرا می برد. در چهره پسر بچه ترسی نیست، پس به چه چیزی فکر می کند؟ وقتی به پایان حرکتم می رسم. دختر بچه ای با موهای بافته شده پشت پنجره به عروسک های مغازه زل زده است. یافتن این ذهنیت راحتر است. درست می گویم؟ ما همیشه به چیزهای دقت می کنیم که بتوانیم آنها را درک کنیم اما گاهی باید به چیزی به اندیشم که از ما فراتر است. حال باید انتخاب کنید که طرز فکرتان را افزایش دهید یا آرواره تان را بیهوده تکان دهید. باز هم انتخاب با شماست.



دیدگاه‌ها (۱)

با صدای بارون بیدار شدم...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی


بایگانی