هاله حسرت

هاله حسرت

بر سیاهی ماتم زده و اشک های باران سرازیر شده. باز خاطرم می آید که آن شب، قصه آخر را نیمه تمام خواندیم و تو بدون گم کردن نگاهت از چشمانم خوابت برد. تاریکی گسستن را آغاز کرد و تو خوابت را رها نکردی و من چشم انتظارِ پلک زدنت ماندم. با دست کشیدن روی گونه ات، حقیقت تلخ نمایان شد و زمان برای من متوقف. او با خود تو را برد بی آنکه از من سوالی بپرسد؟ زندگی مرا دزدیده اند زمانیکه می انگارم کسی نیست. دیگر نمی توانیم دیدارمان را تقسیم کنیم و آینه دیگر تو را نشان نمی دهد. عطر گلِ تو دیگر برایم بازتاب آمدنت نخواهد داشت. من در این هاله حسرت باز مانده ام تنها و اینبار سوزش زخم با یاد نگاهت شدیدتر است.

دیدگاه‌ها (۱)

چقدر زیبا نوشتید. به شدت حواپسند

پاسخ:

۲ شهریور ۹۷، ۱۵:۳۹
اینکه نوشته ام حواپسند گرفت. خوشحالم خیلی
:)



بایگانی