۲۶ مطلب با موضوع «خود تنهایی» ثبت شده است

حسرت

فریادی بر می آید از مردابی خسته،

او دلش را به زلالی اب رودی داده است که به سمت عشقش پیش می رود،

یکجا تنها نشسته و مدام به گل های چسبیده به تنش خیره می شود،

تنهای برای او معنای دیگری دارد،

او مدام در نبودنهاست و بودن ها حسرتی برای نبودنهاست.


دارم میمیرم

من دارم میمیرم واین آخرین واژه های من است بر روی این نقطه.

من دارم میمیرم و این آخرین بخارهای نفس من است بر روی این صحفه.

من دارم میمیرم و کسی نیست بالای تختم تا بگیرد دستانم و آخرین نشان زنده بودن را به من انتقال دهد.

من دارم میمیرم  و کسی نیست تا برایم دعا کند تا شاید گناهایم شوند شُسته.




بایگانی