۲۶ مطلب با موضوع «خود تنهایی» ثبت شده است

هنوز ایستاده ای

من عاشق نمی شوم این را می توان از نگاه های رو به پایین هنگامی که از پیاده رو عبور می کنم متوجه شده باشی. شاید دروغ می گویم چون من زنده هستم و دارم لبخند می زنم! مدت های هست که می توانم تو را در صندلی شاگرد بنشانم و زمانی که سرعت و زمان ادغام می شوند به گوشت بسپارم ترانه های که به من حس زندگی می دهند. بهتر نیست؟ بگویم: متاسفم، که تلاشی برای با هم بودن نمی کنم! در حالت عادی من انتظار رفتنت را می کشم، اما هنوز ایستاده ای! فکر کنم متوجه شدی؟ زمانی میگذره که پنجره را باز نکردم، کارِ بسی دردناک. اکنون زمان اعتراف هست، اگر نباشی نمی خواهم بهار را ببینم. جواب گنجشک ها را چه بدم؟ نه نمی توانم کوچه را بدون تو تصور کنم. تو مثل شیپوری چشم های من را معطوف خودت می کنی. با اینکه تابستان فرا رسیده و از مبارزه ات با خورشید زمانی میگذرد، برگ های دلفریبت زرد شدند اما من اقرار می کنم عاشقت هستم.


+ مخاطب متن درخت شیپور جلو درب خانه است.


میشنوی صدایم را؟

کنار حوض می نشینم، ماهی ها تو را از من می خواهند؟ نسیم سراغ پیچش موهای تو را از من می گیرد؟ نمی دانم چگونه بهشون بگویم: دیگر تو را نخواهند دید. قدم برداشتی و ما تنها ماندیم. ادامه بده من دارم دنبالت می کنم. تو دیگر مرا دوست نداری، چه قبر نمناکی.

اگه اینجا خوشحال نیستی به حرف های من گوش نده و ادامه بده، برو به سمتی که در آن گنجشکان هر صبح لبخند به لبهایت می آورند. نمی توانم دروغ بگویم: زمانی که مهتاب به ملاقاتم می آید در آغوشش خواهم گرفت و تا زمان رخت بستنش اشک خواهم ریخت.

هم سان پسر بچه ای هستم که از یک خواب خوب، بد بیدار شده. کسی که همشیه در کنارم بود، حالا نیست! کسی که می گفت: دوست داشتنت خوبه، حالا نیست! برگرد، بار دیگر. برگرد به این آغوش در انتظار. میشنوی صدایم را؟ فریادت می زنم با اینکه جوابی دریافت نخواهم کرد،اما نامت کافیست که بگویم: دلیلی برای زندگی دارم.


دوست داشتن

دیگر از باریدن خبری نیست. دیگر از خندیدن اثری نیست زیرا دیگر دوست داشتن در کلبه دلم اقامت نمی کند! مثل همیشه کلمه معروف را بازگو می کنم: پشیمانم...

اما بی تاثیر هست زمانی که ابرها دیگر از این آسمان گذشته اند و از انسانیت به دور است باد را دشنام بگویم!

دوست دارم عصبانی نشوم و دوست دارم بی اختیار گریه کنم. 

 دوست دارم در مقابل آینه به ایستم و رخ در رخ چهره رو به رو بگویم: دوستت دارم...

دوست داشتن چرا اینقد زیبایی؟ 

دوستم داری، دوست داشتن؟

 چه کسیست که در این سراب ممتد باز گوید به من: دوستت دارم... 



شب

شب


شب فرا رسیده است،

این فقط تکرار یک تاریکیست.

نه من را با خود می برد،

و نه تو را می آورد.


به وسعت خیالم

باران می بارد بر سر تنهاییم. نسیم می خواند نغمه تنهاییم . در این شباهنگام تنهایی خیابان رهگذری ندارد جز من. تو شروع کننده زندگی ام بودی اما چقد زود به چراغ قرمز رسیدیم.  من تو را در آغوش می گیرم با اینکه شدنی نیست اما چه اهمیت برای حال خراب من. من تو را در این تاریکی مطلق انتظار می کشم، چه اهمیت که خورشید سر زد. من هنوز تو را دوست دارم. دوست داشتنی به وسعت خیالم. با اینکه من تنها هستم در این خیال. تو در خیالی دیگری. دیگر خیال هم وفای ندارد. دیگر چراغ خیابان حوصله روشن ماندن ندارد. عبوری نیست در این غبار آغشته به بی کسی. من در خفقان تنهایی تو را می خواهم و تو بیشتر از هر وقت دیگری در دسترسم نیستی...


تاریکی گمشده

فریاد ماندن بر می خیزد از دهانه این چاه فرسوده. من در انتهای این دوست داشتن می گویم: بمان. تو در ابتدای رفتن بی میل تر از هر وقت دیگری نگاهت را از نگاهم به اتمام می رسانی. تاریکی گمشده در شهری که مردمانش سیاه پوش قدم بر می دارند. اما احترام به انتخاب. چیزیست که پدرم در یه روز زمستانی در گوشم زمزمه کرد. می توانی بگریزی از این مکان. حتی می توانی فراموش کنی: روزی که بهم قول دادی همیشه پیشم خواهی ماند. از یاد ببری آرزوهای که با من می بافتی. من قدم زدن در تنهایی را قبل از آمدنت آموخته بودم پس نگران من نباش. به رفتنت وفادار باش تا من به فراموش کردنت باشم.


گم گشته

تو ای یا رب تو ای جانم

بیا جانم

بیا جانم که تن خسته

دیر زمانیست

 ره گم گشته

چراغ ره به افروزم

نشان گیری ره کلبه؟

تو را در من 

انتظاریست

که باز آیی، که باز آیی

 تو کردی گُم ره خانه

تو ای اکنون گم گشته

اما تو نمی یابی

نمی خواهی

که باز گردی

ره رفته


*جا گذاری متفاوت جملات صرفا بخاطر زیبایی نیست.


می ترسم

نمی دانم به آینه لبخند زده اید یا خیر. حتی نمی دانم حرف هایم را می شنوید یا خیلی وقته از هم قدم شدن با من خسته شده اید؟! اگر انتخاب های ما به هم نزدیک باشد آنگاه ممکن است در بالای یه صخره با هم چای بنوشیم. رفتن بعضی ها مرا در فکر فرو برد و بعضی ها مرا ناراحت کرد اما هیچگاه مایوس نشدم. چون دارم یاد می گیرم به خودم ارزش بدم. باید بگویم من تو را دوست دارم با اینکه می دانم بر نخواهی گشت. روز آمدنت بهت اخطار دادم از سکوت هایم. که اگر سوالی پیش آمد، بپرس و خودت تنها جواب نده. بگذریم...

به سختی می توانم شکست را یه تجربه خطاب کنم، زیرا هنوز صبح با آن بیدار می شوم. من هنوز می ترسم به آینه لبخند بزنم. می ترسم آنقد که تصور می کنم خوب نباشم.




بایگانی