گنجشک زمستان

گنجشک زمستان

من آن گنجشک در زمستان هستم که خداوند در لانه ام نه سقف ساخته و نه مرا به خواب زمستانی می برد. مرا رها کرد و گفت اگر تا بهار زنده ماندی پاداش می گیری. نه اونقدر زیبا هستم که در قفس حبس شوم و نه یاری تا خود را در آغوشش افکنم. من یک رها شده هستم که نیازم برای دیگری یک بودن است. درختان خشکیده و پنجره ها بسته، کدام نور امیدی برای پرستیدن. من کافر نشدم که شیطان هم از درس عبرت من آموخته است. می گویند: باید مرد؟! اما مرگ پایان دهنده رنج ها نیست. این را زمانی فهمیدم که ابر نگاه خورشید را گرفت ولی هنوز همه جا روشن بود. شاید آفریدن من جرمی بود که عذابش به گردن من افتاد. شاید اگر ایمان به پروردگارم داشتم که مرا اینچنین آفرید،  دردم تسکین می یافت؟ من خوشبختی را در جای خشک و نرم دانم و بلبل در بند قفس در آزادی! اما خوشبختی خواهان نمی خواهد سزاوار می خواهد. 




بایگانی