دختری در انتظار پایان یافتن ناآرامی رود بود تا بتواند خود را در آن ببیند. اما غروب طلوع کرد و رود از طلاتم دست بر نداشت. دخترک با ناامیدی پیش به سوی دهکده گرفت تا امیدوار از فردای باشد که بزرگان دهکده وعده داده اند. مدتی هست که خورشید تخت آسمان را از ماه پس گرفت و دختر منتظر ما به سوی مکان دیدار پیش می رود اما دیگر آن آنجا نیست. تمام برف ها آب شد و دیگر قطره ای نماند تا در شاهراه رود به سوی زندگی پیش برود. دختر قصه ما بر روی تکه سنگ نشست و شروع به زجه زدن کرد. برای نگاهی که هیچگاه ممکن نشد.
دیدگاهها (۲)
همراز دل
۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۴
سلام
زیبا اما چرا اینقدر غمگین و ناامیدانه؟
پاسخ:
۲۷ آبان ۹۸، ۲۳:۴۶
همراز دل
۲۷ آبان ۹۸ ، ۲۳:۵۲
بله درسته
غم و شادی در کنار هم به معنای اصلیشون میرسن
پاسخ:
۲۷ آبان ۹۸، ۲۳:۵۸