نخی دیگر

نخی دیگر

در آنسوی کافه من بودم که مشتاقانه تماشایت می کردم و تو توجه ای به پشت سرت نداشتی. حس دلتنگی مرا فقط میزی که دست هایت بر رویش بود درک می کرد وقتی نسیم با خود بوی جنگل را در کافه می پیچید. اتفاق ها در حال گذشتن هستن و نخ های شما دوتا یکی پس از دیگری به اتمام می رسد و تا پکی دیگر زمان را می دزدید. من حتی می توانم خویش را هم سان ته نخ های توی زیر سیگاری بگذارم. تشابه های زیادی برای تمثیل بی وجودی خویش خواهم یافت. و تو بهم خواهی گفت  هر جور دوست داری فکر کن. سعی نکردی حرفهایم را انکار کنی. سعی نکردی کمی اعتماد به نفس به این عاشق خسته ات دهی چون در خیال خویش دیگر لایق اهمیت دادنت نبودم. من برایت به پایان رسیده بودم اما تو در رگ های من جریان داشتی و این مشکلِ تو نبود. من دختری تنها سکوت پیشه کرده بودم و تو در ناکجا آباد ذهنت برای خیال راحتت می پنداشتی با آن کنار آمده ام! چه چیزی را به پایان رسانده ای؟! چه چیزی را به دست آورده ای؟! نام می بری و برایم شمارش می کنی اما نمی دانی هیچکدام از این ها هدف آفریندن ما نبود. هیچکدام ارزش به لب کشیدن نداشت. اما تو متوجه نیستی، اما تو متوجه نخواهی بود.

به پایان برسان مرا سوشیانت و نخی دیگر در این سیاهی به اتمام.

تمثیل بی وجودی




بایگانی