چه رنگی

چه رنگی

در شهر ما عاشقی وجود نداشت

جز کوچه ای که دلتنگ چمشهایش شد

در شهر ما دلتنگی معنایی نداشت

وقتی آه غلیظ کوچه برای نفس هایش بیرون می ریخت

به یاد می آورم یک بعداز ظهر سوزان را

که داشتم از خیابان های شلوغ بر می گشتم

اما کوچه همان کوچه نبود

تو سایه انزوا را در آغوش می کشید

دیگر نه حال رهسپار کردن داشت

و نه حال خوش آمد گویی

متوجه ام شد

سعی کرد اشک هایش را پاک کند

اما بغض گلویش را می درید

ازش پرسیدم دلیل ریختن آن اشکها را

از تو می گفت که دیگر نیستی

و انگار به خاطره پیوستی

رفتم کنارش نشستم

با تعجب پرسید تو هم عاشقش بودی؟!

گفتم نه، ولی زندگی دری به روت می بنده تا در دیگری باز بشه

با تندی و اخمی گفت من در دیگه نمیخام من اونو میخام

انتخاب خودته، پشت در بسته بمونی و سمت در باز شده نری

اما اون گذشت و بنظرم بهتره بگذاری به راهش ادامه بده

گاهی در رابطه قرار نیست با هم به مقصد برسیم

گاهی ما فقط یاد می دهیم که می توان عاشق شد و عشق واقعی چه رنگی است

ولی هیچکس باز تکمیل نیست

بلند شو، ما ماندیم و تنهایی خودمان... .




بایگانی