خودکشی غیرعمدی

خودکشی غیرعمدی

نشسته در خانه تا فردا هم در این اسارت نفس بکشد. تا از پشت پنجره بسته آواز آسمان را نشنود. تا از پشت پرده های کشیده غروب غم انگیز خورشید را نبیند. و شب که فرا می رسد، او هنوز در خانه هست و تلاش می کند مرگ آرامی را تصور کند. خود را در خانه حبس کرده تا فردای آزادی فرا برسد اما کدام آزادی؟! تا بازگردد به غبطه خوردن چیز های که نداشته است؟! باز یابد به آرزوی هایی که نه سال ها بلکه سیاره ها از او دور هستند؟! با خود می گوید؛ چرا با یک خودکشی غیرعمدی به این زندگی پایان نمی دهم؟! پنجره را باز می کند و دختری که دوستش داشته، پشت پنجره آن طرف کوچه هست. کمی بعد شوهرش صدایش می کند و دختر پرده را می کشد. برای مرگ روز آرامی هست. چندتا نفس عمیق می کشد و به نظرش کافیست. پنجره را باز می گذارد و روی مبل می شیند. چند ساعت گذشته و او تنگی نفس یا تب ندارد! نمی خواهد بیرون برود، نمی خواهد عامل مرگ فردی که نمی خواهد بمیرد باشد. برای گناه های خودش به اندازه کافی جواب ندارد چه رسد که قاتل هم خطاب شود. در این دم دم های مرگ تصمیم میگیرد به اتاق برود و آلبوم کودکی رنج آورش را ورق بزند. در میان عکس های بی حس، تهی و سردرگم به  برگه ای می خورد. برگه مربوط به انشایی هست که معلم دبستانش بخاطرش تنبیه‌ش کرده بود و همکلاسی هایش قاه قاه به کتک خوردنش، خندیدن. موضوع انشاه، علم بهتر است یا ثروت؟! و او گزینه دوم را انتخاب کرده بود. آن زمان ثروت جاده نجاتی برایش بود. اما الان دیگر تغییر کرده و متعقد است که تنها مرگ می تواند او را نجات دهد. نوشتن را متوقف می کنم و از او می پرسم: از چه چیزی می خواهی نجات یابی؟! هم چنان به برگه انشا زل زده و با مکثی کوتاهی می گوید؛ خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. من باید پیش خالقم بازگردم و بعد از اینکه گناه هایم را در جهنم پرداخت کردم، از او بخواهم که مرا باز گرداند اما چیزی غیر از انسان بودن. به چشمانش خیره می شوم و می گویم: چرا؟! دراز کشیده روی کف اتاق و می گوید؛ من نمی توانم کسی را غیر از خودم دوست داشته باشم و از این بدتر وقتی کارهای بد می کنم، عذاب وجدان برایم مصیبت می شود. از دیدن باریدن باران احساس زندگی یا از خندیدن  کودک احساس شادی نمی کنم. من در زمان یا مکان اشتباه نیستم، خلق من به عنوان یک انسان اشتباه بود. می گویم: به نظرم داری به خودت تلقین می کنی که سزاوار مرگ هستی. و اینکه تو شکست را پذیرفته ای و مطمعنم اگر بروی و به چیزی به غیر از انسان بازگردی، باز خواستار مرگ می شوی. تفکر اشتباهت را یک باور کردی و باور اشتباهت را یک واقعیت مطلق می دانی! چشمهایت را بسته ای، و در تاریکی می گویی، چیزی برای دیدن نیست! به قول محدثه من، مرگ راه نجات نیست. در جاده اشتباه هستی و می گویی دنیا فقط همین یک جاده را دارد! به سقف خیره شده و می گوید؛ محمد میشه تنهایم بگذاری؟! لبخند می زنم و او با البوم کودکی اش را تنها می گذارم.

 


دیدگاه‌ها

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">


بایگانی