مرد جوان

مرد جوان

مرا صدا زد. مرد جوان، بیا جلوتر نترس. به چهره اش نگاه کردم، چهره ترسناکی نداشت. حتی لبخندی مهربانی داشت اما ناشناس بود. نمی دانم ناشناس بودن دلیلی می شود که سلام نکنم یا نه ولی من سلام کردم. لبخند خود را بیشتر کشید و گفت سلام. متوجه تردیدم از نزدیک نشدن شد و دوباره تکرارش نکرد. گفت: کسی را می شناسی شیشک برای فروش داشته باشد. گفتم: پدرم. گفت: چه خوب، کجا می توانم او را ببینم؟ نگاهم را از ناشناس بودن به خریدار ناشناس بودن تغییر دادم و گفتم: لطفا دنبالم بیا. من جلوتر می رفتم و او پشت سرم می آمد. هر چند وقت یک بار نگاهی به پشتم می کردم تا فاصله اش با من نه زیاد شود که گمم کند و نه کم. به خانه رسیدیم از در وارد حیاط شدم. مرد می خواست بیاید با تعجب بهش نگاه کردم. متوجه شد و عقب کشید. پدر را دو بار صدا زدم و آمد. خریدار ناشناس با پدرم به سمت گله رفتن. و وقت رفتن رو به من کرد و گفت: ممنون مرد جوان. منم گفتم خواهش می کنم. بعد از مدتی پدرم تنها برگشت، مادرم پرسید: فروختی؟ پدرم گفت: آره، چهار تا. من کنار گل رز آبی نشسته بودم و در مورد خریدار ناشناس می گفتم و در مورد خطاب کردن من به مرد جوان! مگر آدم بعد از سربازی مرد نمی شود؟! گل رز آبی جوابی نداشت. نزدیک حوض شدم در آب انعکاس خودم را دیدم. خوب نگاه کردم ولی دلیلی ندیدم برای مرد بودن. پدرم در حال وضو گرفتن بود. با خودم گفتم، پدرم یک مرد هست. پدرم برای مرد بودن نشانه های دارد که من ندارم. من مطعنم الان مرد نیستم. یادم هست یک روز پدرم به برادرم گفت مرد شدن هم سنگینه و هم مسئولیت دارد. مرد یعنی برای خانواده نفس کشیدن، برای خانواده بیدار شدن، برای خانواده راه رفتن. 




بایگانی