۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Saoshyant» ثبت شده است

خود واقعی

شاید ما هنوز زندگی را درک نکرده ایم. شاید ما سایه ای از زندگی، لبخند و حتی دوست داشتن دیده ایم و ابراز می کنیم. در میان کلمات غرق می شویم و هیچگاه خود واقعی را نمایان نکرده ایم. شاید ترسیده ایم که خود واقعی مان شایسته بودن در این دنیا را نداشته باشد برای همین سعی در تلقینی چیزی را داریم که می انگاریم لایق تر هست. ما واقعیت صبح را درک نکرده ایم اما با لبخند به صبح بخیر گفتن ادامه می دهیم. وقتی از زندگیمان دور شویم خواهیم فهمید که دیگران به اندازه ما دروغ می گویند نسبت به چیزی که نیستند! چرا خود واقعی اینقدر نامطلوب است؟! آیا واقعیت دارد یا یک تلقین نادرست پیش نیست؟ انگار هر چه بزرگتر می شویم از خود واقعی دورتر می شویم و در چهل سالگی در خلال زندگی می ایستیم و آنگاه خود را از همیشه گمراه تر می یابیم. در حالی که باید در آن سن به پختگی کاملی از زندگی و دنیا دست پیدا کرده باشیم حتی خود را به صورت درست نمی شناسیم! بیشتر اینکه انسان ها ناراضی هستند بخاطر این است که در زمان درست زندگی نمی کنند. کودکی که از زندگی ناراضی است این عدم خشنودی را به نوجوانی و جوانی با خود حمل می کند. در جوانی سعی در کودکی کردن دارد و از دوره مهم زندگی غافل می شود و وقتی جوانی را از دست می دهد. پیر و کدر نسبت به زندگی و دنیا خواهد شد. باید به فرد آموخته شود که برای هر مسیری زمان درست و خاصی هست که اگر از دست برود شاید دوباره در زمان نادرست بشود به آن قدم برداشت اما قطعا لذت زمان درست خود را نخواهد داشت. شاید به دلیلی مشکلاتی یک دوره از زندگی را از دست بدهیم اما نباید دوره های دیگر را قربانی اش کنیم. باید آن را بپذیرم و سعی کنیم تا دیگر برای دوره های آینده تکرار نشود. 

اتفاق ها قابل پیشبینی نیستند و هر لحظه ممکن هست اتفاق بیفتند، آن ها را بپذیریم و سعی کنیم دیگر چنین یا مشابه آن را تجربه نکنیم.


همه کس من

پدرم از گرگ ها نفرت دارد حتی بیشتر از برادرش که ارث پدرش را بالا کشیده است. زیرا گرگ ها هر چند وقت، یک یا دوتا از گوسفندانش را به عنوان طعام انتخاب می کنند. همیشه نیمه های شب کنار پنجره منتظر می مانم تا فریاد دلنشین گرگ ها را بشنوم. فریادی که نه خوشحالم می کند و نه ناراحت. دوست دارم بدانم زوزه گرگ ها چه معنی می دهد. مادرم دیگر عادت کرده از این حرفهایم و دیگر کمتر دیوانه خطابم می کند. برادر بزرگترم دلباخته دختری شده است. خواهرم می‌گوید: دلش گیر کرده. من فقط امیدوارم مثل توپ من که داخل لوله شیروانی گیر کرده، نباشه، وگرنه می فهمم چه عذابی می کشد. خواهرم هم اینروزها از آینده و نبودن تنهایی حرف میزند! چند بار پسره رو دیدم، مثل خواهرم داخل قالی بافی کار می کند. گاهی با خواهرم به قالی بافی می روم و با مراقبت قالی می بافم. به نظرم هر نخی که گره می زنم مثل روزی هست که انسان ها به شب رسانده ان.  در روستاها تبعیض جنسیتی در کلاسها نیست. روی نمیکتی که من میشینم رحنا هم میشیند. من نمی دانم داخل شهر چه خطری می تواند ایجاد کند که نمیذارن! ولی خب درسش از من بهتره، البته من خوشحالم ولی شاید پسرهای شهر وقتی دختر داخل کلاسشان باهوش تر باشد از غبطه بمیرند. من شنیدم از بچه های شهرنشین هر چیزی بر میاد. عده زیادی از مردم دِه دارن میرن شهر، مرتضی عصری ازم خداخافظی کرد. وقتی همدیگر را در آغوش داشتیم اشک ریختم با اینکه همیشه تو مدرسه تغذیه های منو هم میخورد. نمی دونم آیا راهی جز رفتن نیست؟! پدرم می گوید؛ درس بخون تا بری شهر برای خودت کسی بشی. من بهش گفتم: خانواده ام همه کس من هستند و من پیششون می مونم. مادرم از این حرفهایم خوشش می آید و به جای دیونه می گوید؛ پسر منی :)   

+ این داستان را برای شما ( دوستان دنبال کننده) نوشتم و امیدوارم دوست داشته باشید. وگرنه برای خودم جز محدثه نه فکری هست، نه آرزویی و نه دست به قلمی...




بایگانی