۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمان مرگ» ثبت شده است

زمان مرگ

هیچ کس مرا برای خودم نخواست! هر کس مرا دید با کادری آمد و پوست تنم را کند و سپس با خونسردی مرا بلعید. کسی نبود بگوید، دردت چیست؟! آرزوت چیست؟! شاید اشتباه می کنم و از مرگ پاداشی بهتری نصیبم نخواهد شد. وقتی مرا از مادرم جدا می کردند. مادرم اشک نریخت، فقط آروم زیر گوشهامون گفت؛ با لبخند خورده شوید. 
_محمد، مرا کی می خوری؟! 
_چرا می پرسی؟!
_زمان مرگ خیلی مهم هست، مثل زمان بوسیدن معشوقه. 
_هنوز تصمیم به خوردنت نگرفتم.
_با این کارت شکنجه ام می کنی. چون هر گاه نگاهم می کنی، چشمانت برایم هراسناک می شوند.
_امشب نمی خورمت، خوبه؟!
_نه، نمی خواهم امشب با این رویا بخوابم که آخرین شب زندگیم هست. راستش، پرتقال ها یه چیزهای رو باید قبول کنند، اینکه خورده شدن جزعی از زندگیشون هست.

پرتغال

 




بایگانی