۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خود دیگری» ثبت شده است

رهایم کن

من از افسوسها می گویم. از دختری که کلمه عفاف را فقط بر روی دیوار مدارس خوانده و پسری که کلمه مرد را فقط در افسانه ها دیده. من باید بگویم متاسفم، برای عشقی که شده دادن و برای دلی که میره برای لمس کردن. حسرت برای حرفهای که می گویند مدنیت و اندوه برای چشم های که گفتند زلالیت. تاسف برای دوست داشتن. حرفی دیگر نیست برای ماندن. حرفی دیگر نیست برای گفتن. وقتی دیگر نیست پاک نیت. من در مکانی هستم که نه راه پیش دارد نه پس. من گرفتار دو جهان کثیفم. 

رهایم کن، رهایم کن برای رفتن... .

۲ ۰

پشت لبخند

انسان های مختلف از چیز های مختلف می ترسند. گاهی ترس به بعضی از آنها شهامت می دهد. شهامت انجام دادن و تکرار کردن. مردمانی می گویند: از خدا باید ترسید! ولی خداوند خودش می گوید: من مهربانترین مهربانان هستم. پس چرا باید از یه شخصیت مهربان بترسیم؟! شاید این افراد ترسیدن را در حساب بردن می دانند ولی من عقیده دارم که تدبیر تو، تدبیر من نیست.

شاید شما کارگردان یک فیلم ترسناک باشید پس شما با ترساندن پولدار می شوید ولی بعضی ها برای سرگرم شدن می ترسانند... .

جانداران از مرگ پروا دارند، چون وابسته هستند، اما به چه کسی؟ شما به چه کسی وابسته هستید؟ می ترسیم شاید امروز عصر نامه اخراج را در دست بگیریم. می ترسیم شاید صبح جمعه زمانی که فرزندمان بازی می کند زخمی شود. همه ما پشت لبخندمان یک ترس پنهان داریم.

شاید به اندازه ای که به ترسیدن فکر می کنیم به خداوند فکر می کردیم، دیگر جای نگرانی نبود... .


امیدی دیگر

رویاهای من به سان رودخانه ای خشک شدند. به سان شیری که صدای غرش را از دست داد. به سان کوهی که مدام فرسایش می شود تا اینکه صبحی بر می خیزم و می بینم اثری از کوه نیست. روزی نگاه به قلبم کردم و گفتم چقد مرا دوست دارد؟ بلند شد، نگاهی کرد و سپس رفتنی بدون بازگشت را آغاز کرد؟! 

من همان زباله گردان شهرم که در بچه گی پستانک را در دهانم می مکیدم. من همان پسرکی هستم که در گوشه ای کنج در مقابل ترازویم نشسته ام.

 وقتی می گذرید، میشنوم حرف های پسر بچه ای به مادرش که با چشمان باز می گوید: مادر، من دوچرخه می خواهم. میشنوم کلمات دختری که از پدرش خواسته یک تخت خواب نو دارد و میشنوم پسر جوانی که در حال قدم زدن می گوید:عشقم کجا بودی؟ دلم برات تنگ شد.

ولی اینا برای من رویاهای هست که هیچگاه ساخته نشده است. هیچگاه پدیدار نشدند تا اینکه به طلب شدن برسند.شباهنگام به کنار قبر مادرم می روم و فقط از نوازش هایش دم می زنم، زیرا نمی خواهم مادرم در دنیا دیگر احساس حقارت کند در پیش دیگران.

پدرم می گفت: "روزی انقلاب شد در این خاک برای فقر" و فقر تنها کلمه است که در این خاک نگاشته نمی شود.

حرف من گشندگی شب ها نیست ، صحبت من پابرهنگی روزها نیست.

درد من نیازیست به چیزهای که نیاز نیستند.

آیا بخاطر مرگ والدینم من هم باید بمیرم؟


جشن عاطفه ها آغازی است برای شروع امید دیگر از سوی شما.


غریبه پسند

غریبه گان قابل ستایش اند برایمان. در طول عمرمان به دنبال الگو می گردیم. دیگران برایمان زیباترند. در مورد دیگری حرف می زنیم و کارهایش را می دانیم، او را ستایش می کنیم.

آنان محبوب اند می دانی چرا؟ چون زندگی شخصیشان را نمی دانیم. چون با آن ها هم اتاق نبوده ایم. از ما درخواستی نداشتن و ما از آنها نداشته ایم. چون آنان مدام به ما لبخند می زنن.

سرگردانیم زیرا نمی خواهیم قبول کنیم که دیگران اشغال شده اند و ما باید شخصیت خودمان باشیم. نمی خواهیم چیزی جدیدی باشیم، می خواهیم همان چیزی باشیم که دیگران می پسندند. دیگر خویش برایمان اهمیتی ندارد. حال دیگران بر ما حکمفرمانی می کنند بی آنکه بدانند ارباب اند. بدون تختی، بی آنکه انگشترِ روی انگشتشان را بوسیده باشیم.

به دنبال نام ها می گردیم، چون نام خودمان قهرمانِ نیست! به دنبال مدل لباس می گردیم چون پوششمان شیوه قهرمانان نیست. طرز صحبت عوض می کنیم چون نحوه گفتن واژه هایمان شیوه قهرمانان نیست. ما دیگر با خودمان صحبت نمی کنیم و به جای آن حرف های قهرمانانمان را لایک می زنیم.

ما دیگر انسان نیستیم. ما شبه انسانیم.


محتاج نجات

زندگی ارزش پرستش من را دارد؟ آیا او نباید در مقابلم زانو بزند؟ و من را بپرستد.

دیگران محتاج نجات اند و دستهایشان را رو به خدا می کشن. او نگاهی می اندازد ولی نظرش را جلب نمی کند.مشکل در خواستن نیست، در دستهایتان است. او چیزی نمی بیند که بخواهد فرمان دهد!

بازگردید، طلب عفو و بخشش بدون دادن چیزی ممکن نیست.

"همه می توانند دستهایشان را بلند کنند اما دست های خدا برای همه کشیده نمی شود."


مه های از صبح خفته

زندگی سرشار از هوای مه آلود برای دیدنست.اما نمی شود دید این مه های از صبح خفته.می آیند زمانی که دنیا خوش گذران است.خوش گذران؟در این دنیای از پیش خفته آیا نشانی از مه ها هست؟چرا بیایند زمانی که دو پایانی کارهاشان را حتی بهتر از خودشان انجام می دهند! دیگر مه ی نیست در این دنیایی بی گناهان... .


فریادرس مرگ

در این دنیایی بی گناهان باید به سمت جهنم رفت.هیچکس در این دنیا از نگاه خودش در گورش نمی لرزد و در بهشت ابدی خواهد زیست.

به سمت تاریکی و ناهمواری می روم، به آنجایی که در خیال خودم تنهایم.

می روم تا به امید برسم.امید!!!

امیدی که در این جمع بی آزارهان یافت نمی شود.

می دانم که امیدی نه خواهم دید،اما می روم تا فریاد بزنم در پایان.فریادی به امیدی که برسد.فریادرس مرگ




بایگانی