Wake up 5

Wake up 5

در مسیر برگشتن به خونه بودم و ماه هم مسیرم شد. در نزدیکی نیمه هایش بودیم، او می درخشید اما در چهره اش زیبایی با غم موج می زد! حالش را پرسیدم؟ مثل همه جواب ها گفت خوبم اما بعد از اینکه سکوتی آشنایی با حسرت به خرج داد. از نیمه تاریکش می گفت که هیچکس برایش مرهمی ندارد. رویایی رز آبی را برایم بازگو می کرد که در سرش می پروراند تا روزی که بر رویش غنچه اش خواهد شکفت. میگفت دلش را به آرزوهای گره زده بود که سری به سمتش نداشتن. میگفت غربت این شهر را با ناله های دل شکسته ها همراهی می کرد اما وقت خودش شونه ای برای سر گذاشتن نداشت. با چاله های متفاوتش گلایه می کرد که چرا همیشه اون باید طلوع شب باشد!

تا به درب خونه برسیم در میان تمام آن اخم ها به دنبال راه چاره ای بودم که ذره ای امید بر آن پیکر غضب آلود به پاشم. اما متاسفانه خودم از آن تهی بودم. لطفا اگر وقت داشتید امشب با ماه حرف بزنید.




بایگانی