۳ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چه رنگی

در شهر ما عاشقی وجود نداشت

جز کوچه ای که دلتنگ چمشهایش شد

در شهر ما دلتنگی معنایی نداشت

وقتی آه غلیظ کوچه برای نفس هایش بیرون می ریخت

به یاد می آورم یک بعداز ظهر سوزان را

که داشتم از خیابان های شلوغ بر می گشتم

اما کوچه همان کوچه نبود

تو سایه انزوا را در آغوش می کشید

دیگر نه حال رهسپار کردن داشت

و نه حال خوش آمد گویی

متوجه ام شد

سعی کرد اشک هایش را پاک کند

اما بغض گلویش را می درید

ازش پرسیدم دلیل ریختن آن اشکها را

از تو می گفت که دیگر نیستی

و انگار به خاطره پیوستی

رفتم کنارش نشستم

با تعجب پرسید تو هم عاشقش بودی؟!

گفتم نه، ولی زندگی دری به روت می بنده تا در دیگری باز بشه

با تندی و اخمی گفت من در دیگه نمیخام من اونو میخام

انتخاب خودته، پشت در بسته بمونی و سمت در باز شده نری

اما اون گذشت و بنظرم بهتره بگذاری به راهش ادامه بده

گاهی در رابطه قرار نیست با هم به مقصد برسیم

گاهی ما فقط یاد می دهیم که می توان عاشق شد و عشق واقعی چه رنگی است

ولی هیچکس باز تکمیل نیست

بلند شو، ما ماندیم و تنهایی خودمان... .


20:04

آدمها نیازمند آوازی برای پرواز هستن

آوازی که بدانند در انتهایی این زندگی که هیچی نیست جز تهی بودن

باز به همان آواز دل خوش کنند

با اینکه از این داستان آگاه بودن و هستند.


چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

در میان انزوایم در فکر درختِ شنزار بودم

او در انفرادی شنزار به حبسِ ابد محکوم شد

و دیر زمانی بود که رویایش را به فراموشی می سپرد

به رفتن، گذشتن و رسیدن

آنقدر ساقه اش ترک داشت که بتوان در لایه هر کدام یک سال خاطره را طی کرد

بعد از او به کنارش می رفتم

 دراز می کشیدم و وقتی از لا به لایه شاخه هایش خیره به آسمان بودم

برایم از آرزوهایش می گفت

از پشت تپه ای می گفت

که باد بهش رسانده بود خانواده اش آنجا هستند

از اینکه مدت هاس شاخه هایش را به سمت آسمان گرفته بود

تا دو پای رفتن

برای گذشتن از این شنزارِ عبوس و تهی بودن

اعطا کند

اما هر بار دریغ از رسیدنِ جوابی

تا اینکه آن شب فرا رسید

باران هم سان شلاقی بر زمین می زد و باد خودش را به هر سمتی می کوفت

آن شب تار سپری شد و صبح آمد

همان خورشید، همان شنزار، همان من

اما چیزی کم بود در این میانِ بودن ها

 مادرم را خیره به شنزار دیدم

و متوجه شدم دیگر سایه ای بر روی آن علف های کوتاه قامت نیست

آنگاه که ما در خواب فرو رفته بودیم

صاعقه ای در میان غروش های ابر سیاه بیرون آمده بود

 و از تک درخت شنزار جز خاطره ای سیاه بر جا نگذاشت

و باد با خودش خاکسترهایش را به پشت تپه رسانده بود... .




بایگانی