۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

روح خسته

می تواند بدتر شود اما بهتر شدن به این سادگی نیست، آسمانی که دیگر محتاج عشق زمین نیست. روزی یاد تو را در آغوش خواهد گرفت، باید آن زمان ببینیم بر صورت اش لبخند نقش بسته یا نه... . لبخند یک کودک، در زیر چراغ های قرمز می تواند با خریدن یک شاخه گل رُز از تو جاری شود. لبخند یک گنجشک، بر روی کِناری1-2 ایستاده می تواند با لغزشِ دانه رسیده بر روی زمین روانه شود. من و تو به دنبال لبخندی هستیم که گهگاهی با لذت اشتباه گرفته می شود. شنزاری در میانه دشت در انتظار باران است. شکاف صخره گاه بگاهی دید می زند قاصد روزان ابری را ، آن به دنبال تلاطم روانه شدن قطره های باران است. اندیشه من از باران، تراویدن بر روی روح خسته ام است تا باز بوی تازگی دهد. شاید ملولم از قدم زدن در کوچه ای که یادآور بودن توست. شاید بیزارم از برگ افتاده از شاخه درختی که قرار بود، من آن را در زیر غروب رفتنی نظاره گر باشم. شاید فرومانده هستم، از پنجره ای که در تصوریش از تو دیگر نشانی ندارد. دیگر تنهایی رفتنی نیست. دیگر هیچکس نیست، تا بر روی نقشه ردی از باران بدهد... .
--------------------------------------------
1-کُنار، عناب، رملیک (نام علمی: Ziziphus) سرده‌ای از درختان و درختچه‌های تیغ‌دار از تیره عنابیان است.
2- در گویش ما، کِنار خوانده می شود.

افول

من چقد گناهکارانه تو را تصور می کنم. من خیلی سریع تو را در آغوش می گیرم. بار دیگر با صدایت مرا محو تماشایت کن. بار دیگر برای معنا بخشیدن به هستیم تو را نجوا می کنم. چقد غیر دسترس بودن تو را برنداز می کنم. بارها من به تو می رسم اما این کافی نیست وقتی تو به من نمی رسی... .

شکاف بر روی لبانم، تشنه بوسه توست. پنجره ایوان چشم انتظار لبخند توست. اما نیستی و چقد غریبانه این متن رو به افول می رود. داشتن تو یک خواسته نیست. یک زندگیست. که شب ها با تو پلک می بندد و بامداد در سجود چه اندازه تو را صدا کند، تا تو از درگاهت به آن طلوع کنی؟ 

"هیچ ﺑﯿﺸﻪ‌ﺍﯼ ﺑﯽ‌ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﺯ ﻫﻢ‌ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ

ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ

ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ

ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ

ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ

ﺑﯽ‌ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ‌ﻫﺎﯾﻢ"1

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1- "                " از احمد شاملو/۲۱ آذر ۱۳۰۴.


پشت لبخند

انسان های مختلف از چیز های مختلف می ترسند. گاهی ترس به بعضی از آنها شهامت می دهد. شهامت انجام دادن و تکرار کردن. مردمانی می گویند: از خدا باید ترسید! ولی خداوند خودش می گوید: من مهربانترین مهربانان هستم. پس چرا باید از یه شخصیت مهربان بترسیم؟! شاید این افراد ترسیدن را در حساب بردن می دانند ولی من عقیده دارم که تدبیر تو، تدبیر من نیست.

شاید شما کارگردان یک فیلم ترسناک باشید پس شما با ترساندن پولدار می شوید ولی بعضی ها برای سرگرم شدن می ترسانند... .

جانداران از مرگ پروا دارند، چون وابسته هستند، اما به چه کسی؟ شما به چه کسی وابسته هستید؟ می ترسیم شاید امروز عصر نامه اخراج را در دست بگیریم. می ترسیم شاید صبح جمعه زمانی که فرزندمان بازی می کند زخمی شود. همه ما پشت لبخندمان یک ترس پنهان داریم.

شاید به اندازه ای که به ترسیدن فکر می کنیم به خداوند فکر می کردیم، دیگر جای نگرانی نبود... .


بهایی خلق

زندگی شاخه ای از بودن است. روزی آفت میگیرد، شباهنگامی یخ می زند و در خرابه ای تکه ای از خویش را نسیب گوسفندِ گرسنهِ جنگ می کند. برگ برای ماندگاری نیست. هیچکس شاخه دیگری را نمی پسندد. انسانها تجاوز کردن در حریم درخت های جا مانده باران. زمانی که تحمیل کردن شاخه ای را بر تنِ درخت دیگری. آنگاه شاد زیستن زمانی که تنه ای در مقابل چشمانشان ضجه وار میمیرد. خود را قدرتمند دیدن وقتی بر بدن درختچه ای میخ ها کوبیدند. همه ما قصه ای گریه دار داریم. اما ما اشک نمی ریزیم، که در این دانستنیم: خلق ما بهایی دارد... .


آوازی تکراری

من نمی هراسم از درون وحشت آمیز خویش 

من نمی خوابم در ذهن گمشده روزهای خویش

من خسته ام، خسته از آوازی تکراری بر دره ای که سالیانی است آن را زمزمه می کند.

من دیوانه ام، دیوانه از بوسه ای که مدت های است آن را مرور می کنم.

و این پایانی است برای مردی که در قلعه ای یخ زده است که چشمانی رو به افق دارد.





بایگانی