۲ مطلب در اسفند ۱۴۰۱ ثبت شده است

نخی دیگر

در آنسوی کافه من بودم که مشتاقانه تماشایت می کردم و تو توجه ای به پشت سرت نداشتی. حس دلتنگی مرا فقط میزی که دست هایت بر رویش بود درک می کرد وقتی نسیم با خود بوی جنگل را در کافه می پیچید. اتفاق ها در حال گذشتن هستن و نخ های شما دوتا یکی پس از دیگری به اتمام می رسد و تا پکی دیگر زمان را می دزدید. من حتی می توانم خویش را هم سان ته نخ های توی زیر سیگاری بگذارم. تشابه های زیادی برای تمثیل بی وجودی خویش خواهم یافت. و تو بهم خواهی گفت  هر جور دوست داری فکر کن. سعی نکردی حرفهایم را انکار کنی. سعی نکردی کمی اعتماد به نفس به این عاشق خسته ات دهی چون در خیال خویش دیگر لایق اهمیت دادنت نبودم. من برایت به پایان رسیده بودم اما تو در رگ های من جریان داشتی و این مشکلِ تو نبود. من دختری تنها سکوت پیشه کرده بودم و تو در ناکجا آباد ذهنت برای خیال راحتت می پنداشتی با آن کنار آمده ام! چه چیزی را به پایان رسانده ای؟! چه چیزی را به دست آورده ای؟! نام می بری و برایم شمارش می کنی اما نمی دانی هیچکدام از این ها هدف آفریندن ما نبود. هیچکدام ارزش به لب کشیدن نداشت. اما تو متوجه نیستی، اما تو متوجه نخواهی بود.

به پایان برسان مرا سوشیانت و نخی دیگر در این سیاهی به اتمام.

تمثیل بی وجودی


شبیه خودت شو

تو تاریکی نمیبینی من نشونت میدم
بیا دنبالم باز اسما رو یادت میدم
که این بعضی وقتا رو شونه های توئه
که بعضی وقتا میافته رو شونه های من
بگو اسم تو اسمت باید یادت بیاد
این اولین درسیه که من بهت میدم
همیشه یادت بمونه کجاست خونه
مهم نیست اونا دارن چی رو نشون میدن
زمان میگیره یکی یکی قهرماناتو
زمان داره بهت میگه شبیه خودت شو
درختای بی ریشه میرن با این طوفان
بده دستاتو خودم میشم ریشه ی تو
تو تاریکی نمی بینی من نشونت می‌دم

 

 

 




بایگانی