۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

تسکین درد

زمانی که بعدازظهر همچون من رخت می بست برای رفتن، من در سردرد خفیفی بخاطر کمبود خواب رنج می بردم. اما پیش روی کردم به سمت خانه مادربزرگم. در حالی که تسکین دردم را در چای خاله ام می دیدم. اما آن را در کتابخانه اش یافتم. مدتها پیش صادق1 را در کنار دایی ام دیده بودم. اما هیچگاه بوف کور2 را نخوانده بودم. صادق پیش می راند و خیلی دقیق توصیف می کرد و مرا تشنه و سپس قطره امیدی به من می بخشید. نمی خواست سیراب شوم تا دیگر تشنگی را نچشم. بعد از همراهی کوتاهی به او یادآور شده ام که نیاز دارم در خود به اندیشم هر آنچه را خوانده ام. اما بهش قول دادم که فردا بازخواهم گشت زیرا من هنوز سیراب نشده ام.

1-صادق هدایت (زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ - درگذشتهٔ ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود.

2-بوف کور اثر صادق هدایت، رمانی کوتاه و از نخستین نثرهای داستانی ادبیات ایران در سدهٔ ۲۰ میلادی است. این رمان به سبک فراواقع نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. 


بازگشته ام

ره سپارم به دره ای که یاد آور روزهای گذشته ام است. مسافرم به جزیره ای که مدتهاست متروکه مانده است. اما من یک گردشگر نیستم. به جای می روم که من را از خود بیشتر و حتی بهتر می شناسد. مکانی که به من هویت بخشیده است. می روم تا بگویم: بازگشته ام. من دلتنگ هستم، پیش می روم. پیش می روم به زمانی که خرسند بوده ام. ترکش کردم چون تنها بودم. بازگشته ام با این جمله، هیچگاه خود را برای دیگری ترک نکن. من رود ها را دیده ام و از کوهستان ها گذشته ام، اما در هیچ مکانی بیشتر اینجا آرامش نداشته ام. در اتاقم را می گشایم و کتاب های چشم انتظار مرا در آغوش می کشند...  .

*شاید هیچگاه رفتنی نداشتم، اما اکنون اگر هم بود بازگشته ام :)



بازنده بودن

- منم دوست داشتم آدم موفقی باشم.

+ چرا نیستی؟

- روزی روی نیمکت از رو رفته پارک نشسته بودم. توجه ام را گنجشکی جلب کرد که مدام از شاخه درخت به پایین سقوط می کرد و سپس به بالا درخت صعود! خیره تر که شدم دیدم گنجشک دیگری که از این دنیا رخت بسته است، در حالی که تکه نان خشکیده ای در دهانش دارد در کنار تنه درخت پیر افتاده است. موضوع اینجاست هر دو گنجشک نر بودند. گنجشک زنده می توانست نان خشکیده را از دهان گنجشک مرده به رباید و در خانواده اش یک آدم موفق لقب بگیرد اما ماند و برای هم جنسش سوگواری می کرد. من یاد گرفته ام از آن، که اگر موفقیت به قیمت از دست دادن اخلاقیت باشد، یک بازنده بودن انتخاب بهتریست برای من.

* اینکه گنجشک با برداشتن تکه نان و بردن آن برای جوجه های گرسنه اش، در اخلاقیت بازنده شده. برای منم موضوع ابهامیست. در کل منظور من زاویه دیدیست که در آن انسان ها گاهی بی تفاوت از کنار دیگر انسان ها عبور می کنند. آیا پیروزی ارزش این چشم پوشی ها را دارد؟ احساسات کجا می رود؟ 

* داستان تا حدودی خیالیست در واقع اصل داستان بر می گردد به یک سال پیش، خاله ام تعریف می کند که داخل جاده بودم. نظرم را پرنده ای (یادم نیست اسم پرنده) را دیدم که مدام از روی کابل های برق به سمت آسفالت میاد و بعد بر می گرده وقتی نزدیک تر شدم. دیدم. هم جنسش روی آسفالت مرده.


شب

شب


شب فرا رسیده است،

این فقط تکرار یک تاریکیست.

نه من را با خود می برد،

و نه تو را می آورد.


تشکر می کنم

لحظاتی پیش همکاری ام را با کانال یک مشت پالس  به پایان رسید. بخاطر اعتمادی که بهم داشتن، تشکر می کنم و امیدوارم آینده موفقی داشته باشند.

در پایین هم می تونید متن های که تو این مدت در کانال منتشر کردم بخونید :)

-----------------------

آسمان لبخندی مجانی برای من می زند. مثل پدری دل سوز چشمانش را دوخته به قدم های که بر می دارم. نوازش می کند مرا زمانیکه خسته ام. به آغوش می گیرد وقتی دل شکسته ام.

چه کسی مهربانی را دوست ندارد؟! 

چه کسی نگاهی از لبخند نمی خواهد؟!

| سوشیانت |

-------------------------

+ یه بار سعی کردم ادم خوبه باشم!

- سخت بود؟!

+ نمی دونم، آخه باید به خیلی چیزها فکر کنی برای همین برگشتم...

| سوشیانت |

-------------------------

من فریادت بودم. اما تو سکوت اختیار کردی... .

|سوشیانت|

------------------------

- خیلی ها می گفتند من ادم بدی هستم تو دنیا! 

+ بودی؟

- آدم بده! اول آره باور کردم ولی وقتی فهمیدم خوب بودنو خودشون تعریف کردن، دیدم زیاد هم خودشون خوب نیستن...

|سوشیانت|

-----------------------

- می خواهم بمیرم.

+ چرا؟!

- وقتی متولد شدی گفتی: چرا؟

|سوشیانت|

----------------------

من از قلب ها نوشتم 

اما

 صدایی آمد که انسان ها مدتهاست که  قلبشان فقط یک تپنده است.

|سوشیانت|

---------------------

می گویند شب است اما دروغی پیش نیست چون ستاره ام را در آسمان نمی یابم... .

|سوشیانت|

----------------------

من تو را صدا می زنم اما تو شنونده خوبی نیستی

بر دیده ات می ایستم اما دیدبان خوبی نیستی

یا شاید من

منظره خوبی نیستم... .

|سوشیانت|

-----------------------

انسان های بی شماری را می شناسم که دوست دارند بمیرند. نمی دونم این یک تلقین است یا یک خواسته. ولی یه زمانی وقتی کسی اینو میگفت طرف مقابل در آغوشش می گرفت ولی الان با یه پوزخندی به معنیه: هیچ غلطی نمی کنی😏 مکالمه رو به پایان می رسونند.

|سوشیانت|

----------------------

دوست داشتید چه کسی باشید؟ دوست داشتید صبح ها در آغوش چه کسی طلوع خورشید را تماشا کنید؟

اگه جواب سوالها را می دانید یعنی شما هنوز دوست می دارید. در زندگیتان یک زمان و برای بعضی ها بیشتر تکرار می شود.که، باید انتخاب کنید که دوست داشتن را تداوم ببخشید یا به اتمام برسانید. شما دارید انتخاب می کنید. این تا وقتی خوب هست که تنفر ایجاد نشود.

منظور من را متوجه می شوید؟

|سوشیانت|

--------------------

در انتظار بارش دوباره ای، چشم های به آسمان دوخته ام. در انتظار آمدنت، لبخند های بر لب هایم بسته ام. اما هر کدام پس از روزی خاکستر شدند. چه مرگبار است دروغ آمدنت. تو برگشتی نخواهی داشت. شاید اصلا در جواب سلام من بگویی: شما؟

|سوشیانت|

-----------------------

با غروب هیچکس به خواب نمی رود و هیچکس احساسات غمگینش را لمس نمی کند.او می رود بی آنکه فردی نگاهش و حتی صدایش را بشنود. بی آنکه هوسی برای شما در سر داشته باشد.در جاهتان بشینید.او دیگر رفته است.اما فردا می آید ولی این را نمی دانم آیا ما فردا هستیم!

|سوشیانت|

----------------------

تو را صدا می زنم. با اینکه می پندارم انتهای این فریاد به تو نخواهد رسید. اما برای من یک تسکین است از تنها تلاشی که می توانم به سوی تو انجام دهم. 

|سوشیانت|

-------------------

- سلام

+ سلام، چند روز نبودت! خوبی؟

- چند روز پیش خیال می کردم که به جز تو می تونم به چیزهای دیگری هم فکر کنم اما فقط تونستم به یه چیز فکر کنم...

+ اون چی هست؟

- مُردن...

|سوشیانت|

---------------------



پاشیدگی ذهنی

1

گاهی چیزهای به ما اهدا می شود. مثل چشم یا لبخند. اما گاهی چیزهای هست که ما بدست می آوریم. هر انسان ارزشی متفاوتی دارد و چیزها هم به نبست ارزشی متفاوت دارند. در کل ارزش انسان به چیزهایست که به دست می آورد. چه چیزی ارزش را بالاتر می برد؟ یا در ابتدا باید پرسیده شود چه چیزی به انسان ارزش می دهد؟ به نظر من شناخت قرآن می تواند در آغاز به انسان ارزشی بدهد. اما چه شناختی؟ اینکه ما چیستیم؟ چه می خواهیم و چه می شویم؟ من میدانم انسانم که می پرستم خدا یکتا را، آفریده شده ام تا بپرستم او را و زمانی خواهم مرد تا بازگردم به سوی او. اینها جواب های مختصریست از سوال های مطرح شده. اما گاهی پیش می آید که شما میل به فهمیدن بیشتر دارید. آیا ممکن است؟ 

2

انسان به صورت خودجوش بلوغ جنسی می یابد. مهمترین نکته در نحوه و چگونگی ابراز این بلوغ است. ما می توانیم با مشورت و خواندن کتاب های مفید این نیاز را برطرف کنیم. اما گاهی آموزشی داده نمی شود! فرد به صورت اتفاقی یا کنجکاوانه به آن برخورد می کند. و طبیعتا لذت چیزیست که به سختی می توان از آن چشم پوشی کرد. تداوم این لذت در فردی که درگیر با خود است باعث از هم پاشیدگی ذهنی او می شود.




بایگانی