۲۹ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

به وقت ما

امروز عصر به وقت ما، قرار هست خیلی جدی حرف بزنیم. یادم نیست آخرین بار چه زمانی؟ با چه کسی؟ چه موضوعی؟ خیلی جدی حرف زده باشم. از دیشب تا حالا قلبم می پرسه این خوبه یا بد؟ و من جوابی ندارم. در حالی که میشه یه حرکت رو به جلو تلقینش کرد ولی می تونه حالت عکس داشته باشه. باید خودم رو از این فکرها دور کنم. می دونید بچه ها کسی که میگه اگه فلان چیز نشد، ناراحت نمیشم. از اینکه یه بازنده اس مطمعنه. ولی برنده شدن به هر قیمتی رو ترجیح نمیدم. 

 

 


لبخند ستاره

دختر بچه در انتظار دیدن لبخندهای ستاره اش این شب را دارد به اتمام می رساند اما در خیال خود فکر می کند که رفته است. او نمی داند ابر پلید مانع این دیدار شده است. به این فکر می کند، چرا ستاره اش از دستش ناراحت است؟! از مادرش می پرسد: مامان ستاره ها از چی خوششون میاد؟ مادرش با نگاهی متعجب به سمتش می پرسد: چه اتفاقی افتاده؟! دختر میگه: ستاره ام از دستم ناراحته و رفته! من نمی خواستم و حتی نمی دونم چرا و الان خیلی دلم براش تنگ شده. مادر دختر کوچولوشو در آغوش می گیرد و می گوید: گاهی باید فرصت داد، هم به خودت و هم به او. اگر واقعا دوستش داشته باشی و فردا شب هم در انتظارش بشینی، شاید نبینیش ولی او می فهمه و به وقتش میاد پیشت. دختر میگه: اگه نه اومد چی؟ مادر: پس انتخاب اشتباهی داشتی. دختر: نه، من خیلی دوسش دارم و مطمعنم او هم منو دوست داره. شاید نشنوم ولی درون قلبم حسش می کنم. مادر: پس بهش فرصت بده و منتظر باش.

 

ترانه: پرنده/ خواننده: سینا درخشنده

 

دیدگاه شما در مورد مطلب چیه؟


اگه نباشی

وقتی نبودی در مورد انتخاب ها می نوشتم و قلبم بدون احساسی آنها را تایید می کرد ولی اینروزها دیگر با من قدم نمی زند و حتی دوست ندارد آن مطلب ها را بخوانم. تجسم کلمه رفتنت مرا تا جهنم می برد چه برسد بخواهم آن را لمس کنم. اگر انتخاب بین مرگ و رفتنت باشد. نوشیدن جام اول برای من لذت بخش تر است. قلبی که گرمی دستهایت را نچشیده ولی این چنین برای چشمهایت می تپد. قلبم نه بچه است و نه به هر کسی اجازه ورود می دهد. من آن حوضه کوچک وسط حیاط هستم که با وجود ماهی مثل تو، دیگر رویایی دریا را نمی بینم.

 

- تو هم دلتنگم میشی؟

+ نمی دونم

- آره، ولی می ترسی بگی؟

+ نمی دونم

- نه، میخای دلم نشکنه میگی: نمی دونم؟

+ خب اگه نباشی مدام منتظرم که یه چیزی بگی

- یه چیزی بگم؟

+ بگو

- دوستت دارم


مرگ با عشق

وقتی نه زیاد باشی نه کم، به چیزی دست نخواهی یافت. وقتی نتوانی تغییر ایجاد کنی، اتفاق تازه ای رخ نخواهد داد. نه درختی، نه رودی، چه کسی آرزو داشت تپه باشد؟! هر داستانی از عاشق تشکیل شده که همه در انتظار رسیدن به معشوقش هستند اما داستان من پایانی ندارد که اگر داشته باشد رسیدن در آن نیست. در تنهایی مطلق زندگی کردن، شایسته گی خودش را دارد. پس چرا شروع به اشک ریختن کنم در حالی که شب فرا نرسیده است! چند روز پیش مرد جوانی مرا فتح کرد، سپس نشست و با همدیگر به غروب خورشید خیره شدیم. در اعماق چشمانش دلتنگی را می دیدم اما پشیمان نبود. او عاشق بود و سزاوار این عشق. گاهی وقتها ما سزاوار کسی نیستیم حتی اگر دوستش داشته باشیم. می توانیم عاشق باشیم اما رسیدنی در کار نیست. می توانی انتخاب مرا داشته باشی و عاشق کسی شوی که دنیایی ستایشش می کند، بیشمار چشم های که در انتظار لبخند زدنش هستند. من هیچگاه به او نمی رسم اما دلیل نمی شود که عاشقش نباشم. زیرا جز او را نمی توانم دوست داشته باشم. تا مرگ، من باور دارم مرگ با عشق ، یک عبادت است. مواظب روزی باشید که عاشق نیستید  و دفن شده اید.

 

-----------------------

* تپه ای عاشق خورشید می شود.


تمام عشق

عشق، موضوع صحبت دیشب بچه ها بود. هر چی می گفتند یکی بود بگه نه این تمام عشق نیست. از دوست داشتن های زیاد، دلتنگی های ترمز بریده و انتظارهای به مقصد نرسیده، اما یک نفر بود در حالی که داشت گوشیشو چک می کرد، بگه این تمام عشق نیست. صبرشان به اتمام رسید و از سوشیانت فرزند سکوت اندکی هنجارشکنی خواستن. 

عشق، همچون تپه ای می مونه که عاشق خورشیده. هر صبح با طلوعش برایش آواز می خواند و غروب که فرا می رسد، اشک می ریزد و شب ها در انتظار می نشیند. او عاشق است با اینکه می دونه رسیدنی نیست، با اینکه می دونه آغوشی نیست. سوال دارید و اینه که چرا عاشق می مونه؟ جوابش سادست چون عاشقست.


تو و فاصله با هم یکی شدید

امشب چراغ اتاقم سوخت. چراغ نخریدم زیرا قلبم از آتش عشق تو روشن است. 

می خواستم متنی در وصف این صدف بنویسم اما فکر تو اجازه نمی دهد.

 

صدف

 


نوبت کی شد؟

آسمان می گوید: عاشق باش همچون بارانی که بی صبرانه می بارد. زمین می گوید: همچون رودی که برای رسیدن به معشوقه اش از عرش به فرش می آید. هر جا که تو بگذری، عاشق نامی می نهد و من در خیال رفتنت، دیگر از من نشانی نیست. پس کی نوبت من هست، امروز نوبت کی شد؟ ما یک عمر تو صفیم، خدایا خوشبختی چی شد؟

 

 

 


خواهم مرد

من با آنها چه تفاوت های دارم، زمانی که به یک شکل می گوییم: دوستت دارم. آنها دوستت دارند می گویند تا تو خوشحال شوی اما من می گویم تا قلبم دیگر در انتظار گفتن نباشد. آنها ادعا خواهند کرد با گفتن: دوستت دارم، هر چیزی برایت فراهم کنند. اما من چنین ادعایی نمی کنم. زمانی که می گویم: دوستت دارم، بگویی: بمیر، خواهد مرد. بگویی: اشک بریز، دریا خواهم شد. معیار آنها را در دوست داشتن تو نمی دانم، نمی دانم روزی تغییر خواهد کرد یا نه. اما معیار من قلب من است. تو انتخاب شده قلب من هستی. شاید بگویند: قلب های زیادی دیده ایم که تغییر کرده اند. موضوعی به نام ظاهر و باطن وجود دارد. از دوستت دارم خود مطعنم زیرا از اعماق قلبم او را می بینم. 

می پرسند: او هم در اعماق قلبش تو را می بیند؟

می گویم: عاشق به این چیزها فکر نمی کند. روز او با موهای پریشان یار سپری می شود و شب با چشمان مست می گذرد. این یک حقیقت است که انتخاب او شاید من نباشم. اما من نمی توانم آشفته باشم برای چنین فکرهای در حالی که صدایش خدا را هم از سرم ناپدید می کند.




بایگانی