۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مردم» ثبت شده است

از مردم ایران می ترسم!

از مردم ایران می ترسم!

چند سال پیش که استان گیلان و شهررشت برف سنگینی بارید و شهر چند روزی دچار بحران شده بود ، از دوستی شنیدم که نان لواش هر بسته تا بیست هزارتومان فروخته شد .

قبل از زلزله کرمانشاه ، قیمت کانکس حدود یک و نیم تا دو میلیون بود و پس از زلزله قیمت کانکس به حدود هفت میلیون رسید.

با یک برف که شهر تهران به بحران رسیده ، قیمت کرایه تاکسی از فرودگاه امام تا شهر تهران به یک میلیون رسیده است . 

اینکه مسئولین مدیریت بحران بلد نیستند ، عجیب نیست ، چون مدیریت یک تخصص آموختنی است که این عزیزان نیاموخته اند.

اما چه بلایی بر سر انسانیت آمده است . خیلی دوست دارم کسانی که در شهر رشت نان لواش را بسته ای بیست هزارتومان به مردم فروخته اند از نزدیک ببینم  ، برایم جالب است فروشنده کانکس هفت میلیونی خانواده دارد یا نه ؟ راننده تاکسی که کرایه یک میلیونی از مسافرش طلب می کند ، به کدام خدا اعتقاد دارد ؟

حتما فیلم دوربین مخفی ایرانی که اخیرا منتشر شد دیده اید که مردم عادی کوچه و خیابان چگونه پولهای یک نابینا را با وقاحت تمام می دزدند !

ادامه مطلب

مرگ صدا می زند

مرگی آرام مرد جوانی که بر روی لبه برج ایستاده است صدا می زند.او احساسی ندارد. او قصدش را کرده است و برای انجام هدفش راسخ است.

پیرزنی که بر روی صندلی راحتی نشسته و از پنجره مرد را می بیند، می گوید:دوست دخترش، ترکش کرده. او زنده می ماند. مردی که پالتویی بلند پوشیده و روزنامه ای در بغل دارد، سریع در حال عبور است، که در ذهنش زمزمه می کند: پول هایش را باخته است، او می میرد. دختر بچه ای که دست چپش در دست راست مادرش هست، با صدای ترسان:مامی، او آقا می خواهد به پرد پایین؟ مادر به آرامی: بله. دختر با اضافه کردن چاشنهِ تعجب می پرسد:چرا؟ مادر بدون هیچ حسی: دیوانه است.

همه انسان ها منتظر یه پرتاب بدون چتراند. او یه سرگرمی است برای این روز بدون حادثه. عکاس ها هر لحظه را ثبت می کنند اما مرد نه ژست گریه دارد و نه خنده.

او دست هایش را بالا می کشد تا با شانه هایش برابر شوند و بر می گردد.آنگاه نگاهی به سقف سپس به آسمان. او آماده است.

هیاهوی بخاطر جانوری که قصد پرش دارد ولی بال ندارد بلند می شود.

دختری که باران اشک هایش را پوشانده است به آنجا می رسد، او را می بیند، می ایستد و بدون پلک زدن می پرسد:چرا؟

چشم ها همه به او دوخته شده اند. چشم ها به دنبال دلیل نیستند آنها عاشق پروازاند.

او چشم هایش را می بندد و قدم به عقب بر می دارد با همان یک قدم کافیست تا مردم بدانند او پرواز بلد نیست. 

قطره های باران به پلک هایش می خورد اما چشم هایش را باز می کند و به ابر های سیاه لبخند می زند.

برخورد فقط چند ثانیه است ولی او در چیزی غوطه ور می شود. هیچکدام هم تمامی ندارند.




بایگانی