۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قدم می زنم» ثبت شده است

قدم می زنم

قدم بر می دارم در جایی که هیچ نشانی از تو نیست. در جای که حتی برای خورشید هم ناشناخته مانده. هنوز ناامیدی بر من چیره نشده و قدم بر می دارم. تو به من گفتی منتظر خواهی ماند و همین برایم کافیست. اندکی نمی گذرد که آسمان اشکانش را جاری می کند و کفشهای مرا همچون حوضچه ای پر آب می کند. می ایستم و بند بند کفشم را باز می کنم چون دیگر به آنها احتیاج ندارم و قدم بر می دارم. صخره جلویم را سد می کند و من ازش بالا می روم و بعد با روی برگرداندن و با چاشنی لبخند از آن خداحافظی می کنم. درختان جابه جا شده اند تا راه را گم کنم. اما نمی دانند من برای دیدنت به چشم نیاز ندارم و مدت ها پیش آنها را به تو بخشیدم. تپه می گوید به ایست تا رازی شرح دهم از روزی که معشوقت اینجا تنها نبود. و من فقط معشوقش را شنیدم و قدم بر می دارم. به دو راهی رسیدم. رنگین کمان به من چشمک می زند و من دستم را به نشانه خداحافظی تکان می دهم......

من قدم می زنم به امید قدم زدن با هم

من قدم می زنم به امید دویدن در ساحل تنهای خودمان

من می آیم و از هر وقت دیگر نزدیکترم. من قدم می زنم




بایگانی