بالا آمدن

بالا آمدن

غروب در پشت تپه از بین می رود بی آنکه کسی آوایش را بشنود. او می رود تا کسی نبیند نگاهش خالیست. روزگاری او دیدگر عاشقان بود، اما دیگر نگاهی برای چشمانی نمی چرخد. پس برای چه بماند؟!

هنوز در تنهایی به غروب می نگرم و با لبخندی می گوید: این کافی نیست.

من در بالای تپه رفتنش را می بینم، با اینکه دلش شکسته باز به من دلگرمی میده.

من و او در پی یک چیز هستیم که هنوز بهش دست نیافتیم. قدم زنان از تپه پایین می آیم و باز من و غروب بی نصیب ماندیم.

اما هنوز هر دو مشتاق بالا آمدن هستیم.


دیدگاه‌ها (۱)

سلام :)
مثلِ همیشه دلچسب :)
فقط بعضی کلمات رو محاوره‌ای نوشتید.



بایگانی