کپر

کپر

آسمان شلاق اش را بر تن خشکیده زمین زد. بخاطر صدا و نور رعد و برق از خواب پریدم. نگاهی به پنجره کردم وحشت آور بود، قطره های باران یکی پس از دیگری فرود می آمدن. فقط می دانم دویدم و سطل را برداشتم و به دویدنم ادامه دادم. به گل رز آبی رسیدم. سطل را بر رویش قرار دادم. دلم کمی آرام گرفت ولی باران اتمامی نداشت. برادرم متوجه ام شد با اوقات تلخی آمد، مرا بلند کرد و به خانه برد. پدر گفت: باران، آغاز زندگی. من در دلم گفتم: باران، جنایتکار همیشگی. قطره های رها شده شدت یافتند و من از پنجره نظاره گر بودم. نظاره گر فریاد های گل سرخ. فریادهایش مزه تنهایی، درد و کمک می دادند. صدای مادرم برای رفتن و دوشیدن شیر بیدارم کرد،صبح بود و من فهمیدم کنار پنجره خوابم برد. با دلهره قدم بر می داشتم به سمت سطلی که در خود گل رز آبی را داشت. سطل را برداشتم، گل رز آبی به جز ریختن دوتا گل برگ حالش خوب بود. لبخند زدم و گفتم: خوبی؟ به چشمانم نگاه کرد و بعد همدیگر را در آغوش کشیدیم. بعد از صبحونه بلند شدم، لباسهایم را پوشیدم و به سمت دشت که در خود درختانی داشت قدم بر داشتم. تکه های کوتاه و راست چوب را که افتاده بودن بر می داشتم. به خانه برگشتم و در کنار گل رز آبی چوب ها را گذاشتم. کمی فکر کردم و شروع کردم، نزدیک های ناهار بود که کٓپٓر تمام شد. یک لبخند پیروزمندانه زدم و گفتم: چطوره؟ گل رز آبی هم به نشان خوب بودن، لبخند زد. آن شب دوباره باران بارید اما دیگر جای نگرانی نبود. 




بایگانی