شاهزاده زٓم

شاهزاده زٓم

در زمانی که خاندان زمستان بر تخت زمین نشسته بودند. اشک های ابرها اتمامی نداشت و وقت شکنجه به گلوله های سفید رنگی تبدیل می شد که هر چیزی را می پوشاند. در یکی از روزهای سرد، زٓم، شاهزاده خاندان زمستان در مقابل پدرش ایستاد و گفت؛ عاشق شده است. در آن زمان شاهزاده ها حق انتخاب نداشتند. پادشاه سرد خشمگین شد و پسرش را تٓرد کرد. زٓم جامه شاهزادگی را از تن دراورد و بر سر انتخاب اش ایستاد. در حالی که مادرش اشک های سرد اش را می ریخت از قلعه بیرون رفت. آسمان آرام بود اما همه می دانستند که این سکوت خواهد شکست. به قبرستان درختان رسید، درختانی که از بودن فقط یک تنه داشتند. صدا زد اما درختی بیدار نبود که جواب دهد. دوباره صدا زد؛ کسی هست؟ صدایی گفت؛ چه می خواهی؟! زٓم به اطرافش نگاه کرد اما کسی را ندید، پرسید؛ کجایی؟! صدا گفت؛ این پایین. زٓم به زیر پایش نگاه کرد، سنگی دید. وقتی به سنگ خیره شده بود. سنگ گفت؛ امشب سربازان خواهند آمد، جان پناهی پیدا کن. زٓم گفت؛ من دنبال معشوقم می گردم. شما می دانید کجاست؟! سنگ در حالی که چشمانش را بخاطر سرما به سختی باز می کرد، گفت؛ معشوق! تو کیستی؟! زٓم جواب داد؛ شاهزاده زٓم، البته دیگر شاهزاده نیستم. به دنبال معشوقه ام می گردم. سنگ نگاهی به رخسارش کرد و گفت؛ نام معشوقه ات چیست؟! زٓم گفت؛ نمی دانم. او را در خواب دیدم. زیبا بود و البته مهربان. سنگ گفت؛ نشانی نداری؟! زٓم کمی فکر کرد و گفت؛ هفت چیز داشت ولی سفید نبودن. سنگ؛ رنگ؟ زٓم؛ رنگ چیه؟! سنگ؛ بگذریم من نمی دانم کجاست. بهتره فراموشش کنی و به قلعه ات بازگردی. زٓم گفت؛ اما من برای رسیدن به او آمدم و تا نرسم نمی ایستم. کم کم ابرها ناله شان بلندتر و بلندتر میشد و باران باریدن گرفت، یا می کشتن یا می بردن، رحمی نداشتند و در پایان برف بر جنایتشان سرپوش می گذاشت. نزدیک های صبح بود اما خورشید هنوز در اسارت به سر می برد. زٓم از خسته گی آن شب در کنار سنگ خوابش برده بود. کم کم بیدار شد. و رو به سنگ گفت؛ چکار کنم؟! کجا دنبالش بگردم. که برگ خشک شده ای بر روی شاخه به خواب رفته، تکان خورد و صدای گفت؛ دنبال کیستی؟! زٓم گفت؛ معشوقه ام، هفت رنگ دارد. می دانی کجاست؟! صدا گفت؛ هفت رنگ! برده زیبا رو که در اسارت خاندان مهر است. سنگ ناگهان گفت؛ نگو! اما دیگر دیر شده بود و زٓم شنیده بود. زٓم رو به سنگ گفت؛ می دانی کجاست؟! سنگ جواب داد؛ منصرف شو و باز گرد. زٓم؛ به من بگو. سنگ؛ معشوقه ات درست زیر پایت می روید اما در فصلی دیگر در حالی که تو در فصل دیگری هستی! زٓم همان جا نشست و به برف های که زمین را پوشانده بودن نگاه کرد. زٓم گفت؛ در انتظارش می مانم. سنگ گفت؛ این انتظار پایانی ندارد. اما دیگر زٓم چیزی نمی شنید و به زمین خیره شده بود. روز ها گذشتند و زٓم در انتظار روییدن معشوقه اش شب ها را سپری می کرد. زمان گذشت و برف ها آب شدن و در آخرین شب سلطنت خاندان زمستان بودیم، زٓم در حالی که به زمین نگاه می کرد به سنگ گفت؛ فردا دیگر من نخواهم بود، وقتی معشوقه ام رویید بگو، گفتم؛ دوستت دارم. صبح فرا رسید، زٓم آب شد و به زمین فرو رفت. آنگاه در بعد از ظهر همان روز گل هفت رنگ متولد شد. رو به سنگ گفت؛ سلام سنگ، دلم برات تنگ شده بود. و سنگ شروع به اشک ریختن کرد...

 

---------------------------------

کلمات انتخاب شده توسط همراز دل: انتظار، شب، هفت رنگ، زمستان، مهر

---------------------------------

هفت رنگ: نام گلی هست که در هندوستان می روید.

زم: یعنی سردی


دیدگاه‌ها (۱)

سلام

چه متن زیبا و غم انگیزی طفلکی زم

 فکر نمیکردم از اون چند کلمه همچین متن جالبی متولد بشه

ممنون

 

پاسخ:

۲۰ بهمن ۹۸، ۱۰:۴۳
سلام
:)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">


بایگانی