سکوت سیاهی

سکوت سیاهی

آسمان نفس های پایانی اش را می کشید و کهکشانها در حالی که فرزندانشان را در آغوش داشتند از این مصیبت ضجه می زدن. حتی خداوند هم قطع امید کرده بود. سوالی که می ماند این بود آیا جهانی خواهد بود یا خیر؟! خورشید در گوشه ای کز کرده بود و سعی می کرد کسی متوجه گریه کردنش نشود. دیگر آسمانی نبود که در آن پرواز پرستو ها را ببینیم. دیگر کسی نبود که در ناامیدی چشمهایمان را روبه رویش بگیریم. همه جا تاریک بود و دیگر امیدی برای روشنایی نبود. ما به پایان رسیده ایم، وقتی امیدی برای فردا نداشته باشیم. صدای آمد از درون تاریکی که با صدای پخته، آرام آرام سکوت سیاهی را می شکست. تصویر اش واضح نبود اما شروع به سخن گفتن کرد؛ می توانیم گریه کنیم تا دیگر در کاسه چشمهایمان آبی نماند، می توانیم بشینیم تا پلیدی ما را ببلعد. دنیایی بدون آسمان می شود؟ نمی دانم، اما می دانم یه نیمه من روشن و نیمه دیگر تاریک بود ولی در هر دوشون زندگی جاری هست. تا وقتی در میان شن های نور ندیده بیابان زندگی هست، تاریکی ماندگار نیست.




بایگانی