از یه قارچ یاد گرفتم

از یه قارچ یاد گرفتم

داشتم غذا می پختم. گفتم بزار یه ناخنکی بزنم بهش.

بعد چشمم افتاد به یه قارچ که داشت خودنمایی می کرد.

گفتم الان حاسبتو می رسم با قاشق دنبالش کردم. مثل ماهی هی در می رفت. پیش خودم گفتم تو اخر تو این غذا خورده میشی.

لجمم در آمده بود، گفتم: حتما می خورمش.بلاخره با قاشق گرفتمش با یه حس رضایت اومدم بخورمش که یهو افتاد رو زمین. خیلی اعصابم خورد شد.

بعد که فکر کردم دیدم وقتی داشتم قارچارو میشستم یه قارچ هم افتاد بود زمین و من بی توجه انداخته بودمش تو سطل زباله. فهمیدم این کار هر کاری کرد تا بره پیش اون، حالا نمی دونم مادرش بود، عشقش بود....

ولی فهمیدم اون قارچ هم می خواست به من بفهمونه که با تلاش و پا پس نکشیدن به اون چیزی که می خواهی می رسی....


تراشات ذهن یک الاغ قهوه ای

    سها حقیقت


دیدگاه‌ها (۲)

چه جالب
ولی همیشه هم با تلاش به اونی که میخوای نمی‌رسی.

مریــــ ـــــم

۲۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۵
بنظر من باید اون یکی قارچه رو از پنجره پرت میکرد بیرون
تابره پیش اون عشقش
والا 
قارچی که واسه من نباشه میخوام واسه هیشکی نباشه

پاسخ:

۲۸ دی ۹۶، ۱۳:۲۸
عجب استدلالی
:)



بایگانی